ارض چون یکباره از خون خداوند فرش شد

ارض چون یکباره از خون خداوند فرش شد
ناگهان رنگ فلق مانند رنگ ارض شد

آسمان آتش گرفت و شعله بر عرش افتاد
عرش در اوج فلک یکباره نقش ارض شد

چنگ زد بر رخ و خود را به خورشید رساند
ناله وای حسینای عقیله پخش شد

مشت را کرد گره با جنم صفدری گفت
شرم بادا که بر چهره تان لعن الهی ثبت شد


مسعود خادمی

اسیر حاشیه نباش

اسیر حاشیه نباش
کمتر خیال بفاف
که این کلاف سردر گم
تو را در کوچه پس کوچه های پوچش
گم می کند..

زندگی رو ب رویت نشسته
و با تو چای می نوشد
به این لحظه بیاندیش

به گل قزمزی های نعلبکی ات
که تمام زیستن...

همین حالاست!!

مهشید قنبریان

این زبان قاصر از عباس چون گوید سخن‌ ؟

این زبان قاصر از عباس چون گوید سخن‌ ؟
چونکه بس افزون بود توصیف او از فهم من

یکنفر عباس را می کرد با سلمان قیاس
آنکه (منا اهل بیتش )گفت پیغمبر به ناس

اندکی عباس را نسبت به سلمان برتری‌
داد آن عالم به فضل و انتساب حیدری

در همان شب دید او خواب امیرالمومنین
حضرتش گفتا غلط باشد قیاس این چنین


می شود سلمان همه عالم اگر عباس من
یک نظر از گوشه چشمش کند بر مرد وزن

پس نکن هرگز ابالفضل مرا با کس قیاس
ارزش گوهر نداند کس به جز گوهر شناس


سید محمد رضاموسوی

مثل چشمات بی قرارم

مثل چشمات بی قرارم
توو سکوتم
نفسِ گریه هام تنگ می‌شه

تنها موندم با خیالت
توو اتاقم
انگاری بی هوا جنگ میشه

وقتی دستاتو ندارم
جون می دم هر لحظه از این درد

تو میخندی تویِ پاییز
من موندم با دنیایِ توو زرد
داره کم کم عطر موهات
روی شونم می میره
تو که نیستی خنده هامم
از یه دنیا دلگیره


تازه فهمید دل رسوا
بی تو اینجا داغونه
روی عکست تک و تنها
زیر بارون می مونه

گفته بودم صد بار واسه ی هر کار
زیر این آوار کم نیار

گفته بودی شاید توی این حالت
سَرِ هر باید کم نذار


داره کم کم عطر موهات
روی شونم می میره
تو که نیستی خنده هامم
از یه دنیا دلگیره


دکتر سید هادی محمدی

شاعری شیرین زبانم شعر شیرین میخری؟

شاعری شیرین زبانم شعر شیرین میخری؟
یک پیاله از غزل با مهرِ نوشین میخری؟

من برایت شعرهای تازه از شیر و شکر
نغمه های عاشقانه لوح زرّین میخری؟

قند و حلوای زبانی شهر ناب قصه ها
عشق وَرقِه ناز گلشای خُمارین میخری؟

شادیِ دلشاد و هر دم توی باغ دلگشا
ازنگاه و شور خسرو عشق شیرین میخری؟

در بیابان‌های دور افتاده ی اهل عرب
عشق مجنون و وفا لیلای پروین میخری؟

عشق را معنا نکردندم که من گویم به تو
وامَقِ عاشق پریش عَذرای غمگین میخری؟

کوه را من با غزل از عشق می‌گویم به تو
تیشه ی فرهاد عاشق بخت شیرین میخری؟

لاله و شبو و میخک نرگس و آلاله ها
بوی آن محبوبه شب ، ناز و نسرین میخری؟

از غزلهای طنین و نغمه های عشق ناب
قافیه در قافیه  این سبک سیمین میخری؟

چون دُرافشان شعرها دارد به مانند عسل
بیت‌های شعرمن گلهای پَرچین میخری؟

امیردرافشان

هرچه دیدم در مسیرِ مبهمِ دوران گذشت

هرچه دیدم در مسیرِ مبهمِ دوران گذشت
بی‌خبر از حالِ من، عمرِ پر از توفان گذشت

در سکوتِ کوچه‌های خسته، گم شد خواب‌ها
بی‌صدا، چون سایه‌ای، شب‌های بی‌سامان گذشت

خواستم فانوس باشم در دلِ این تیرگی
شعله‌ام را باد برد و فرصتِ ایمان گذشت

در دلم آواز بود و ساز، اما بی‌صدا
شورم از دیوارِ این تردیدِ بی‌پایان گذشت

هر که گفت از عشق، فردا را برای خود نوشت
سهم من از عشقِ ناب، از زخمِ این انسان گذشت

سنگ بود آن دست‌هایی که به یاری آمدند
زخم‌ها بر تن نشست و فرصتِ درمان گذشت

خاکِ امیدم نشست از بادهای بی‌امان
زیرِ سقفِ سردِ وهم و خانه‌ی ویران گذشت

هرچه کردم با خودم، دل را صبور و رام‌تر
باز هم از تیرِ شک، بیداریِ وجدان گذشت

زخم بود و واژه بود و شعر بود و التهاب
لیک شعرم هم ز خاطرهای این دوران گذشت

در درونم بادهای سرکشِ طوفان وزید
لرزه بر اندامِ خوابِ لاله‌ی ریحان گذشت

چون چراغی در دلِ شب‌، رو به خاموشی شدم
هر که آمد از کنارم، مثل یک مهمان گذشت

من گلی عریان شدم در فصلِ تیغ و بادها
دست‌های باغبان از قصه‌ام گریان گذشت

خواب دیدم آسمانی بوده‌ام روزی، ولی
پَر زدم، افتادم و عمرم در این زندان گذشت


مهرداد خردمند

من شب ها را به امید زنده ماندن

من شب ها را به امید زنده ماندن
و چشیدن دوباره طعم تنهایی
سپری کردم و به صبح رساندم...
آدم ها ولی دلایل منطقی تری داشتند...
آنها می‌خواستند رنگ صبح را ببینند
و شاید هم بوی نان تازه
اما هیچوقت ذهن‌شان خطور نمی‌کرد
که جایی با طلوع آفتاب جهانشان،
درد روی قلب کهنه‌ کسی چمبره میزند...
من از ترس نچشیدن درد
قرص های خوابم را
نمی‌خوردم و می‌گذاشتم
درد در وجودم رخنه کند
و بگذارد بیشتر آفتاب شب را ببینم
به جای نور کشنده صبح...
و چشمهایم را میدوختم
به باریدن ستاره ها...
شب ها، صندلی را پشت پنجره می‌گذاشتم
و می‌نشستم به نگاه کردن
معشوقه تیله درخشان صبح...
گاهی هم اگر شانس با من یار بود
می‌توانستم پروازی دنباله دار
به افق پارچه آسمان شب داشته باشم...
پلک هایم را با زور نگاه
بیدار نگه میداشتم
و حتی اگر فکر یک لحظه
چشیدن طعم دنیای خواب به سرم میزد،
یک سطل آب یخ
میریختم روی سرم
و از تماشای باریدن لذت می‌بردم...
صدای جیرجیرک های توی بوته
پشت پنجره کوچک گوشهایم،
عاشقانه تر از
زیستن باران شبانگاهی بود...
و از وصف کردن طبیعت آخر شب
هرگز خسته نخواهم شد...
من آنقدر عاشق هیچم
که چیزی نمی‌تواند عاشق ترم کند...


احسان حاجی علی اکبری

گاه، سیالی بر کجاوه ی خیال!

گاه،
سیالی
بر کجاوه ی خیال!
بی های و هوی
بی قیل و قال!

فرشته سنگیان

کاشکی در شب هایم

کاشکی در شب هایم
خواب زنجیر تو بود
یا که سلول به سلول
لب به لب
هورمون هایم
موج تو بود
چقدر به چشم روزهایم
روبنده زدم
قهوه تلخ تو
اما
دائما بیدارم کرد
اصلا تاکی ؟
قارقار شاخه های لخت و عور
یا چه فرقی دارد
تیر خشکیده چراغ برق
با یک لیوان مهتاب ؟
یا چرا من
باید از آن پیله که داشتم
به پیله ای کور
چشم بگشایم ؟
شاید
قد یک ستاره هم روزی
به قد ما رسید
یا که
پلک ماه شب
در چشم آب تو چکید
جان ! من
دست های خالی
کاسه های خالی لب پر
گودی چشم ها را
آبی آبی بریز

کامران اسدی

من شبی از عشق چشمان تو شاعر می شوم

من شبی از عشق چشمان تو شاعر می شوم
بین گیسوی پریشان تو شاعر می شوم
غرق در دریای سرد چشمهایت می شوم
در کویر گرم دستان تو شاعر می شوم
بی تفاوت از میان واژه هایم رد نشو
شک نکن این روزها جان تو ! شاعر می شوم
هر چه می گویی برایم از غزل شیرین تر است
عاقبت در شور دیوان تو شاعر می شوم
عشق قلبم را در این رویای زیبا حبس کرد
گوشه ی دیوار زندان تو شاعر می شوم


فهیمه احمدی زاده