در حضورِ تو،
زمان واژهاش را
فرو ریخت.
دلم موجیست
در نگاهِ تو،
جهان در پرواز.
نسیم گیسویت
عطر یاسِ نهفته
در نبض شب .
تو لب می گشایی،
جهان عاشق میشود،
شکوفه در باغ می نشیند .
نگاهت شعلهایست،
در نیستاکِ وجود.
نفسهایت ارتعاشیست
هستی ساز.
تو آوای عشق،
در لابهلای سکوتِ حضور.
بمان،
نقطهی صفرِ آغوش.
شیوا فدائی
نشستیم و خواندیم ، باران نیامد
نرفتیم و ماندیم ، باران نیامد
دل آسمان هم نشد نرم افسوس
چه اشکی فشاندیم ، باران نیامد
در این خاک تفته به صد عشق و امید
نهالی نشاندیم ، باران نیامد
نبودی ببینی که چون کشته هامان
همه تشنه ماندیم ، باران نیامد
در این خاک غمگین تنِ خسته از رنج
به زحمت کشاندیم ، باران نیامد
سراب فسون بود ، افسوس و حسرت
به افسانه راندیم ، باران نیامد
غم و درد پایان نیامد ولی عمر
به پایان رساندیم ، باران نیامد
و این قصه ی پای لنگ است با سنگ
به خود باوراندیم ، باران نیامد
تو گفتی خدا را بخوان و دعا کن
شکستیم و خواندیم ، باران نیامد
حسنعلی رمضانی مقدم
پر کشید از چشم او تیری و در قلبم نشست
چینیِ تنهایی ام ناگه چو گلدانی شکست
در هجومِ سایه های وحشیِ دیوارِ غم
داد پیرِ مرشدی فانوسی از نورم به دست
در میان هاله ای از شهوت و شهد و شهود
هست گشتم جرعه ای نوشیدم از جامِ اَلَست
در تب و تاب وصالش لیلیِ مجنون شدم
با نگاهی کرده این بیچاره دل را مستِ مست
خسرو و بهرام و بیژن یا که فرهاد دلیر
کوهنه،عاشق ولی اینجا بسی دل کند و بست
می تراود شعری از جنس غم و رنج ای "رها"
عشق شاید نشتری بر قلب یک افسانه است
جمیله اتکالی شربیانی
سالیان دراز بعد از این روزها
که میروم و دور از تو میشوم،
تنم، ای عشق، هنوز بوی تو را دارد؛
بوی محبت، بوی یاد تو،
همچون عطری که در کلمات حکمفرماست.
خوابهای شب من هنوز در آغوش توست،
صدای خندهات در گوشم طنینانداز است،
که حتی در سایههای یاس و اندوه،
نفس میکشم و غرق در یاد توام.
استخوانهایم قصهگوی عشق تو هستند،
نرمی قلبم به یاد لحظههای شیرین،
کتاب زندگیام پر است از نام تو،
که با هر ورقش دلم را میفشارد.
و وقتی که خاموش شوم در این دنیا،
در دل خاک خواهم دانست که
عطر دوست داشتنت هنوز زنده است؛
بوی استخوانهای تنم گواه بر آن است،
آن بوی آشنا...
آری که عشق راستین هرگز نمیمیرد..
زهرا شهرکی
کربلا، قصهی خون نیست...
روایتِ عشقیست
که از دلِ عطش گذشت،
تا حق، جاودانه بماند.
او آمد،
نه برای تاج و تخت...
برای بیدار کردن قلبها.
با صدای بلندِ:
"اگر دین ندارید، آزاده باشید..."
شمشیرها شکستند،
اما صدایش ماند...
در تپش دلها،
در اشکهای محرم،
در هر لبیکی که از جان برمیخیزد.
ای حسین...
تو زندهای،
تا زمانی که
آزادی در دل انسان،
نفس میکشد.
سمیه شهبازی
باور نمیکنم که نفس میکشم هنوز
تصویر باغ درون قفس میکشم هنوز
باور نمیکنم بر این سخت جانیم
بر کاروان درد جرس میزنم هنوز
جامم ز غصه پر شد و سرمست غم شدم
ساقی دوباره بریزد به سر میکشم هنوز
نایی نمانده برایم، آهی از جگر
از امتداد فارس تا ارس میکشم هنوز
آتش شود تمام وجودم، ز عشق
ققنوس وار بال و پر زشرر میکشم هنوز
با زخم و درد نفس میکشم هنوز
بی شک به عشق تو، نفس میکشم هنوز
زهرا فریدونی
به ظهرِ داغِ تابستان، به شاخی سرخ و لرزان،
چکید از شوقِ چشمانم، نگاری تر ز باران.
چو آلبالوی رسوا به چنگ طباخ افتد،
جهان آشفته گردد ز عطری ناب و پنهان.
بخار و نور در هم شد، زمان گم گشت در لحظه،
کجاست این قابلمه یا بادهریزِ جانِ حیران؟
گلاب و هل، نبات و شوق، به هم آمیخت در دیگ،
که گویی واژه میجوشد، که گویی شعرِ عرفان.
کفگیرم شد قلم ناگاه، دیگم دفترِ آیات،
من و این لحظهی روشن، من و امضای پنهان.
تو را چه کار با این راز، ای دنیا؟ من از خود،
سرودم را نچرخانم، نخواهم شعرِ آسان.
شیوا فدائی
یارم آمدولی چه غریبانه مرا کرد صدا
شاید دربرش یار دگر بود که مرا کرد رها
یارمن هست درآغوش مرا می گیرد اما
افسوس دگرآن عشق نیست میان خود ما
دلم گرفته ای خدا تا کی بگم من ای خدا
خسته شدم از این جفا از اون غریب آشنا
دیگرگله ندارم از کسی نداره چاره بی کسی
جُرم خودم بوده خدا جز تو ندارم هیچ کسی
رسوای عشق اون شدم دیوانه و شیدا شدم
شمع بودم آب شدم افسرده ای تنها شدم
از عشق او من سوختم عاشق نبود و باختم
خود کرده را تدبیر نیست قافیه را باختم
به جرم عاشقی و عشق زیر مجازات دلم
جان میدهم هر ثانیه محکومِ بیصداست دلم
رویا جلیل توانا