دریای دلم نزد تو آرام گرفت

دریای دلم نزد تو آرام گرفت
مستانه سرم ز دست تو جام گرفت

شیرین ِ من از نگاه فرهاد که رفت
شیرینی خود به ناگه از کام گرفت

دردا که چنین باد خزان آمد و برد
آن صید ِ مرا به غفلت از دام گرفت

هرسو نِگَرَم رنگ ِ رُخِ یار نکوست
گویی که همه وجودم اوهام گرفت

آنرا که به آغوش کشیدم همه عمر
در دامن ِ خاک ِ سرد آرام گرفت


جواد قنبریان

بیاکه بعشق تو سینه ام را باز کرده اند

بیاکه بعشق تو سینه ام را باز کرده اند
درون سینه ام الفاظی را ساز کرده اند

نازل  شده اند فرشتگانی  در این مکان
از روی تو بوسیدند و مرا ناز کرده اند

صبرم جمیل بود ودرراه عشق صادقم
آهنگ عشق و عاشقی را آغاز کرده اند

از عطربوی تنت هم خوشنود گشته ام
از عطر حوریان بهشتی پرداز کرده اند

جسمت برای دیگران وروحت برای من
ازروح تو هم برای من دستمازکرده اند

تابوت لیلی ومجنون راهم بدیدم سحر
درآسمان جعفری هم که پرواز کرده اند


علی جعفری

منم و گریه و اندوه و اشک مملو از آهی

منم و گریه و اندوه  و اشک مملو از آهی
که  آتش می زند بر دفتر شعرم هر ازگاهی

خیالت آنچنان پیچیده بر پای خیالاتم
چو طوفانی که می پیچد به پای خرمن کاهی

غزل های من  از  وصف جمالت بر نمی آید
تو جای من زقرص ماه بنما معذرت خواهی


بریز انگور عصیان را به لب های هوسبازم
چه باکم گر زند دنیا به من بر چسب گمراهی

کجایی؟من کجایم؟ این فراق سهمگین تا کی؟
برای این دو مجهولی ، کجا پیدا کنم راهی؟

خلیج کوچکی در گوشه ی قلب توام بانو
همان دریای سرخ ومست و مواجی که می خواهی

تبر بگذار  بر دوش خداوند کلیسا و
شبی را  با هوی نفس من  بنمای همراهی

محمد علی شیردل

بوی باران، بوی گل، بوی بهاران می‌دهی

بوی باران، بوی گل، بوی بهاران می‌دهی
بر فراز آسمان قلب من همچون مهی

بستر رود محبت تشنهٔ یک قطره آب
تو به خاک سرد دل صد شاخهٔ گل می‌نهی

پل زدم با هر نگاهم تا به عرش کبریا
در رهت آنجا مسافر گشته‌ام اندر رهی

با ظهور تو عدالت حرف اوّل می‌زند
ای اَبَر عادل بیا در هر دو دنیا تو شهی

چشم جمع عاشقان در انتظار دیدنت
من چه گویم خود تو دانی قبله‌گاهی، درگهی

فروغ قاسمی

در میکده بودیم دین مان رفت به باد

در میکده بودیم دین مان رفت به باد
در کجاوه بودیم کجای مان رفت به باد
چون شعر بگفتیم کتاب مان رفت به باد
در خمخانه بودیم دلبر مان رفت به باد
در جهان بگشتیم لیدر مان رفت به باد
در زمانه بودیم زمانیه مان رفت به باد
این چه سری است در این شعر خدایا
در صومعه بودیم جهان مان رفت به باد


عرفان محمدپناه

به لطف شعر خسته ام

به لطف شعر خسته ام
کلام آخرم تویی
تو چون پیاله ای شراب
به جان خسته منی
نبودنت بهانه شد
به شعر من جوانه زد
به اسم و یاد و بوسه ات
طنین عاشقانه زد
بیا در این خزان سرد

به یک نفس گذر کنیم
به لطف آتش هوس
دل از قفس رها کنیم

سید حبیب الله مرتضویان دهکردی

ز لبخندت زمین آموخت معنایِ شکفتن را

ز لبخندت زمین آموخت معنایِ شکفتن را
جهان با چشم تو فهمید، رازِ خوب بودن را

نسیم از عطر تو لبریز شد، آری، تویی آن صبح
که از چشمان خود آموخت آیینه، سرودن را

نه از گل، نه ز شبنم، دل چنین شیرین نمی‌گردد
تو خواندی در دلم شعری فراتر از ستودن را

تویی آتش ز خاکستر، که جان را تازه می‌سوزد
که می‌آموزد از چشمت دلم، طاقت ربودن را

تو آن نوری که بر پنهان‌ترین اندوه می‌تابد
و می‌ریزد به هر خاموشی‌ام رازِ نمودن را

نگارا! با تو روشن گشته آن تردیدِ دیرینه
که می‌پرسید شب از خویش: بودن یا نبودن؟  را ...

زهرا عبدی

باور کن هیچ بارانی رد پای تو را

باور کن
هیچ بارانی رد پای تو را

پاک نکرد
که همیشه شیشه را نشانه می‌گرفت تا
جای خالی تو را
بیادم بیاورد...

عادل پورنادعلی