در کوچه ما ساده دلان ساده بیا
سرخوش ز می و ساغر و پیمانه بیا
جامه بدر و مست شوو باده بنوش
هی باده بنوش مست چو دیوانه بیا
اینجا که رسیدی ، فقط شادی کن
دنیا برهان ، یار ز خود راضی کن
بر پیر خرابات مگیر خرده که او
زیبا بتی برده دل عالم از او
ای جان تو عجب حال قشنگی داری
لحظات خوش و خوش آب و رنگی داری
شب ها همه مست و روزها هم همه مست
تا آخر دنیا همین هست که هست
(منصور) در این کوی بمان تا به ابد
هی حمد بخوان و قل هو الله احد
هرگز نشوی ز کوی معشوقت دور
أَلَا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ
منصور رنجبر
دل در هوای تو پر میزند هنوز
شبها به خواب تو سر میزند هنوز
بر دفتر و قلم و شعر هر شبم
تنها خیال توست که سر میزند هنوز
زیبا! به من ببار که بر خرمن دلم
برق نگاه تو شرر میزند هنوز
ساقی بده شراب که آن ناز و این نیاز
در سینه آتشی به جگر میزند هنوز
از شوقِ وصلِ پسرِ هور، دختر مهتاب،
با عشق و شور شانه به سر میزند هنوز
در گرگ و میش نگاهی که پشت در است
عشق ایستاده، ضربه به در میزند هنوز
ساجده نظیف
با لسان حال گو تا عشق درخشد در جهان
بابِ امید است شفایِ رنج و دردِ عاشقان
دلها درگیرِ طلسمند و به آزادی روند
یاد معشوق آشناتر گشته بر عین و عیان
هر قدم را نقش عشق است، تا قیامی نو شود
با نسیمِ صبح پیدا شد رهی بیامتحان
صفحهی شب را ورق زن، تا سحر رنگی زند
شعلهی شوق است که خنداند چراغِ بیکران
دیدهی دل دشتِ نور است، نای عشق آوایِ جان
از رکوعِ خود تو میسازی درختی سایبان
رسم مجنون است، چنین سازد چراغی در میان
زانکه در مجنونی افتد نوری یابد همچو جان
هست ماه و کوه در این خاک، ساحلِ بیانتها
کوه امید است که میسازد بهاران جاودان
دل چو شمع افروخته کن، سوی رهایی رهبر است
زانکه نور از عشق خیزد، آتشی در خستگان
چون رها گشتی ز تاریکی، به ماوای ابد
با لب خندان بخوان عهدی به نامِ دلبران
گفت لسان الحال گشاید پرده از رازِ جهان،
تا سراید نغمههایی جاودان در بیکران.
حافظ کریمی
گل چه دانست که آخر کارش
جمله بلبل بشوند بیمارش
دل مجنون نتوان کرد نهان
چونکه معلوم شود رخسارش
رسم عاشق کشی دهر بدان
اینچنین کج بگرفت معمارش
بی هنر را نبرندش به حریر
فکر بافنده بود بَر دارش
کف دستی به ذِکاوت گر هست
شعر را گرم بود بازارش
گاو وگوساله مطیع اند به بند
وای اگر وِل بکنی افسارش
کم بخور تا که سلامت باشی
بیش را رنج بود بسیارش
تنبلی کردن و خوش خوابیدن
هیچ دانی نرود انبارش
کم بگو جز به ضرورت گاهی
کم سخن قدر بود گفتارش
هر کسی پیش تو آورد فلان
عاقبت از تو بَرد بیسارش
گر شبی رای مخالف افتاد
او هویدا بکند اسرارش
سخت تیری بزنی قلب هدف
سخت تر آنکه کنی تکرارش
دور گردون چوبگردد ناکوک
از قضا کُند شود پرگارش
هر که را درس نیاموخت امروز
صبح فردا بدهد غَدارش
حاجی این نکته بشو یادآور
خام را پخته نگیرد یارش
عبدالنبی اکبری
آرام بیا تا اندکی آرام بگیرم
آرامشی در دل این طوفان بگیرم
نگاهی به آن سمت و طرف کن
بوسه ای آرام زنم سامان بگیرم
دوباره مثل قدیم محجوب و دلربا باش
برای این قلب آهن شده چون آهنربا باش
مثل آن موقع ها که هر چه میگفتی برایم تازگی داشت
خنده های دلنشینت برایم شور زندگی داشت
به یاد داری سراپا گوش میشدم هر دم برایت؟
هر آنچه داشتم نه ؛ بی درنگ جان می کردم فدایت
کنون بنشین کنارم تا از نو بگویم از عشق محالی
هنوز هم برای این شوریده سر همچون خیالی
خیالی وهم انگیز و راز آلود
خیالی جاودان در نقشِ قالی
نه آن قالی که زیر پای این و آن است
همان قالی که تاریخچه ایرانیان است
دوستی میگفت شعرت بی جهت پر از اغراق شده
اینچنین وصفی زیاده بوده و پر از افراط شده
گفتمش روزی گر تو هم عاشق شوی
عاشقی از تبار پاک بازان شوی
اگر آن عشق جانسوز شاعرت کرد
سراینده شعرهای پر اغراق شوی
سید علیرضا دربندی
در ساحل غمها، من خسته از تکرار
در شوره زارِ رنج، من تشنه ی دیدار
با یک تنِ نالان، قلبی پر از فریاد
در یک اتاقِ سرد، هم صحبتِ دیوار
باز از تو می گویم، ای عشق رویایی
از دست هایم دور، نزدیک در افکار
دریایی از عشقی، گلزاری از لاله
در عشق تو غرقم، رخسارِ تو گلزار
روشن چو آفتابی، زیبا چو مهتابی
پاکیزه چون مریم، آیینه بی زنگار
من پاکبازِ عشق، لب دوخته از باده
سرمستِ عشقِ تو، افکار پُر افگار
افکار من گشتی، هر شب به بالینم
بی اعتنا از زَر، آزاد از اخبار
تیک تاک ساعت ها، هر لحظه دور از تو
درد است مرا دوری، در انتظار یار
بی تاب دیدارت، دلتنگ شادی ها
کی می شویم تنها، رخسار در رخسار
آیا تو هم چون من بی تاب عشق هستی
در قلبِ من آرام، گفتی بله انگار
رضا حقی
بسته پایی در بیابانم هنوز
خسته ای سر در گریبانم هنوز
تو برو همراه باد ای قاصدک
پای این بیقوله میمانم هنوز
جای رفتن بود و ماندم سالها
بی گمان محکوم تاوانم هنوز
آسمانی زیر پر دارم ولی
در پی یک لقمه نانم هنوز
خون دلها خوردم از دلدادگی
دم نزن با من که ویرانم هنوز
گفته بودی کی از اینجا میروی
میروم،…فعلا که مهمانم هنوز
احتمالا سال دیگر ...نوبهار
زخمی فصل زمستان هنوز
یار ما را هرکجا دیدی بگو
خاک پایش مرد میدانم هنوز
خانه ام لبریز عطر و بوی اوست
زیر سقفی در خراسانم هنوز
سوختم در اشتیاق دیدنش
مثل شمعی رو به پایانم هنوز
علی معصومی
جمع شوید
ای تمام مردم جمع شوید
از دیدن او محرومم کنید
قلبم را از سینه درآورید
مرا از گردن حلق آویزم کنید
هرکاری بلدید ، انجام دهید
اما از عشق او در دل من کم نمیشود
چه خیال کردید ؟
حتی اگر دیگر او را نبینم
او را در آغوش نگیرم
صدایش را نشنوم
و از دوری اش بمیرم
به کسی دیگر دل را نمیدهم
عشق من
قابل قیاس با هوس های شما نیست
هرچقدر میخواهید آزارم دهید
قلب من عقب نشین نیست
درگوشش خواندید
که عشق من را نپذیرد
زندانی اش کردید
تا چهره ام را نبیند
موهایش را بریدید
چون من آن ها را نوازش کرده بودم
پوست تنش را هم جدا کنید
عشق من
از قلبش نمیرود
مگر در یک صورت
من عقب مینشینم
و در جان خودم میسوزم
اگر او
مرا و عشقم را نخواهد
و حقیقتا
عاشق قلبم نماند
فائزه لطف الهی