همیشه کام مرا نوش خوشگواری نیست
گهی چو حنظل و گاهی ز شهد عاری نیست
بــــــــه روز گار جوانی نبوده شوق و امید
کنون که موی سپیدم، دگر بهاری نیست
ثمر که دیده به رنجی که، در سفر طی کرد
مسافری که بــــــه دنیای او قطاری نیست
نگاه مردم شهرم چه سرد و بی روح است
پــــــریده رنگ ز رخسار و انزجاری نیست
هدف ز خلقت مـــا را کسی می داند چیست؟
که صبح و شام بجز اشک و آه و زاری نیست!
سعادتی نشود حاصلم بـــــــــه دورهٔ عمر
که شوکتش ببرد حزن و غمگساری نیست
سعادت کریمی
نهی کن دل را ز هرچه مُسکر از انگور نه
این جفا بر هر که خواهی کن من ِ مخمور نه
طاعت ِ امر تو در انجام ِ عصیان واجب است
سرکشی از هر کسی شاید از این دستور نه
امتحان های فراوان و بدی پس داده ام
تاب ِ دوری دارم اما بی وفا این جور نه
می کنم تسخیر با افسونگری قلب ِ تو را
با هنر دل می ربایم از کفت با زور نه
گرچه سیمای تو را در خواب دیدن آرزوست
پر کن از لبخندهایت ساغرم از دور نه
رو بپوشان از تمام ِ چشم های هیزِ شهر
از من ِ سرگشته و دیوانه رخ مستور نه
بر تن ِ من حلقه ی بازوی مستت دیدنی است
تاجی از فیروزه های شهر ِ نیشابور نه
محمد علی شیردل
یکی این وسط دارد میدود
تو پیاده میدوی
او پیاده نمیشود از پیادهرفتنش
تو قفلوزنجیر نداری
یوغ نمیزنی
یوغ قشنگ است
دروغ قشنگ است
تو قشنگ نمیکنی
تو قشنگ حرف میزنی
تو رنگها را نمیشناسی
الزاما پرتقال نارنجی نیست
واژه نارنجی نیست
خاکستری رنگ چشمهای من است
سیاه دنیایی قشنگ است
موهای سیاه قشنگ است
چرا گندمزار بلوند
خشخش راهرفتن روباه را
هی راه میرود؟
تو میدوی
من نشستهام
او افسارش را دوست دارد
او بند سوتین را گردن باد میاندازد
باد بلد است
باد کولی میشود
باد صدای تو را صدا نمیزند
تو اشکهایت را پاک کن.
غلامرضا تنها
گل یخ
منتظرگرمابود
در هوای برفی
گیسوانش یخ زد
رخت سرما چه چسبید تن او
هر بلور برف را میدزدید
درد بر درد ؛
سرهم می کرد
در پی تابش نور
بین آن بوران ها
هی تکاپو میکرد
چه سراب نابی
برف خندید
رو به طوفان در گوشی گفت
نکند مجنون است؟!
جنس قلب و دل او از برف و
درپی خورشید است؟!
گل یخ عاشق بود
ناامید وخسته
بی رمق در دل کوه پنهان شد
برف برسینه او قندیل بست
ناگهان سست شد و
همه ی جانش رفت
زیر نور آفتاب
در دل یخبندان
آب شد پیکراو
از تب داغی آن
تابش بهمن ماه
عاقبت این گل یخ
قصه اش پایان یافت
عشق نافرجام ماند
وحید مشرقی
یادمان باشد که روزی سوی جانان می رویم
در زمستان با نوای باد و باران می رویم
یادمان باشد که روزی بی خبر از هر چه هست
بی رفیقان زار و نالان اشک ریزان می رویم
یادمان باشد که دنیا نیست جای خرمی
می شود روزی که ما هم پاکبازان می رویم
یادمان باشد اگر امروز بی هنگام شد
باز فردا سوی بالا سهل و آسان می رویم
یادمان باشد اگر مهری بگستردیم ما
سوی جانان بی گمان هم شاد و خندان می رویم
یادمان هم باشد این جا جز سرای بیهُشی
نیست اما ما به هر تقدیر حیران می رویم
روزگار است و هزاران پیچ و تاب ای خوشخرام
تو نپنداری که بی جان سوی جانان می رویم
ما و جان با هرچه در ذهن و زبان انگیختیم
با دلی شاد و دلی غمناک اما می رویم
زهرا روحی فر
هنوز،
در دلِ من
کودکیست ــ
که از قابِ پنجره،
به جهان
خیره ماندهست؛
با چشمهایی
پُر از پرسشهایی
که هیچگاه
جوابی نداشتند.
سالها گذشت،
و من
دست در دستِ لحظهها،
در هزارتوی زمان
قدم زدم؛
تا شاید
خودم را
در پیچاپیچِ خویشتن
بازیابم.
اما گاهی،
در لابهلای خاموشیِ خود،
میپرسم:
آیا چیزی
ورای این جستجو
در درونم
خاموش نمیخوابد؟
و آن کودک ــ
هنوز
در خلوتِ شب
به رازهای بینام
گوش میسپارد ــ
آیا خاموش شده است؟
نه...
او هنوز
در کنجِ نادیدهای
از بودنم،
به انتظاری نشستهست
که نه زمان
و نه کلام
قادر به پایانش نیستند.
او نمیداند،
که نور
از پاسخ نمیآید؛
نور،
همان پرسشِ بیپایانِ اوست.
و زندگی ــ
همین لحظهایست
که از آن
نمیگذری؛
همین کودکانهترین سؤالها
که هنوز
در تو
جاریست،
هرچند سالهاست
فراموششان کرده باشی.
راضیه هاشمی


پایانِ تمامِ درد و ویرانی باش
بر هق هق من خندهی طولانی باش
چندیست بیابانِ دلم سوزان است
ای عشق! بیا و ابرِ بارانی باش
مهدی ملکی
شکستم، شکستم، به شبها قسم،
که جز گریه، یارم نشد هیچکسَم،
میانِ دلِ من تو آرام شدی،
چو باران شدی، گرم و آرام شدی،
نبودی، نفس بیتو سنگینتر است،
جهان بیتو، یک خوابِ غمگینتر است،
تو بودی، نماندم به زخمِ دگر،
دلِ مردهام را تو کردی سحر
شایان علیزاده فرد