عشق مثل قهوه می مونه
با اینکه میدونی تلخه
اما دوست داری
تا آخرین قطره شو بخوری
حالتو خوب میکنه
مزه اش تا آخر عمر
زیر زبونت میمونه
فقط یه فرقی دارن
بیخوابی قهوه یه شبه
بیخوابی عشق یه عمر
وحید مشرقی
جهان را بی تو من مغلوبه می خواهم
اما نه، در جهانی آباد ومحبوبه می خواهم
اگر از یادت برفتم اکنون که دوریم
نخواهم برد یادت را و دلی آشوبه می خواهم
مرا در رنج می بینی و میدانم که میدانی
تورا آسوده از هر رنجی شاد و به می خواهم
اگر در زندگی داری نصیبی خوش ، نوش جان
که خود در حسرتت مسیح وار مصلوبه می خواهم
دلم را بعد تو از سینه خارج میکنم و باز هم
تمام آرزویم را دیگر سر کوبه می خواهم
عبدالمجید پرهیز کار
پیراهنت را حسودم!
که بیرحم بر تنِ تو میچسبد،
بی آنکه بداند من تشنهام
تا از کویرِ پوستت جرعهای آب بخورم.
ای دکمههایِ سربهمهر، قفلهایِ کوچکِ حریر
چه کسی به شما اجازه داد نگهبانِ آن نازکتنِ زیبای من باشید؟
آرزو دارم با دندان، یکییکی بازتان کنم،
تا نقشِ ترانههایِ ممنوعه را بر سینهاش بنویسم.
پیانو ، شاعری که شاهدِ رازِ دستهایِ ما بود
عشق را پیش از آنکه به زبان بیاوریم، نواخت!
و در رقصِ تانگو، آنگاه که تنهایمان معبدِ هم شد،
معراجِ نفسهایمان را
در «اکنونِ بودن و شدن»
به شاعرانهترین نُتها نواخت...
حسین گودرزی
آغوشت جغرافیایِ بیمرزِ من است،
بوسههایِ پیدرپیات ، شَرابِ سُکرِ مستیام
لبهایت کوکِ آخرین نغمههایِ شبانه.
بنارم به باد که از پنجره گفت: «فریبش مده!»
اما من اسیرِ رازِ آن خالِ زیر گردنت
در سکوتِ کلیدهایِ سیاه پرسیدم:
رقصِ دوبارهیِ این ابدیت کی آغاز میشود؟»
حسین گودرزی
دلم کلیدش دست رضاست
تمام وجودم مست رضاست
همیشه حس میکنم حرمم
جایی که گیر میکنم بن بست رضاست
دوست دارم همیشه ببینمش
افتخار میکنم دلم تهیدست رضاست
صبر ندارم که وقتش برسد
حواسم همیشه پرت رضاست
چگونه برای او جان ندهم
هفتم همیشه گرو هشت رضاست
ثریا امانیان
در تاریکیِ مطلق نشسته بودم.
تنها پنجره، شَقایقی از نور
بر زمین میکاشت.
ناگهان… ضربهها!
جسمی کوچک، سفید، بیقرار
بالهایش را به شیشه میکوفت
روحی در قفسِ تنگ زمان.
نخست: فریاد بیصدا.
دوم: تَرَک استخوان.
سوم: سقوط
با سری سرخ؛
میوهی گندیدهای از شاخهی یاس.
چشمانم را بستم بر جان دادنش.
دستانم بیاختیار
گردنِ نازکش را فشرد؛
هدیهی رهایی؟
یا زخمِ ترسِ خودم از زجری بیپایان؟
صبح آمد.
گورکنِ پرنده شدم:
به خاکش سپردم
درست در گودالی که سالِ پیش،
آرزوهایم را دفن کرده بودم.
دو گور:
یکی از استخوان،
یکی از آه.
پرندگانِ دیگر
در آسمانِ خاکستری بال میزنند.
چشمانشان
خیس از بارانی نامرئی.
آیا او را میشناختند؟
یا میدانستند
که شیشهی سردِ تقدیر،
در کمینِ بالهایشان نیز هست؟
چه میجُست آن پرنده؟
نورِ ماه؟
یا آیینهی آسمان پنداشت شیشه را؟
شاید هم…
از فرط تاریکی جهان،
خواست جمجمهاش را بر صخرهی هستی بشکند؟
و تو
انسانِ خالقی که در تاریکی تاجِ آگاهی بر سر میزنی
پنجره را ببین:
آینهای است که جنونِ تو را فریاد میزند.
پرنده دیوانه بود؟
یا تو دیوانهتری که هر بامداد،
آگاهانه خویش را به سینهی شیشههایِ سردِ تقدیر میکوبی؟
و در هر برخورد،
رگهایت را با تیغِ امیدِ دروغین میدری؟
بلند شو!
اما نه برای فریاد...
بلکه برای آنکه سنگِ گورِ خود را جابهجا کنی:
آنجا که «آه»هایت دفن شدهاند،
دانههایِ جهش خوابیدهاند.
خاک را بشکاف
نه با ناخنهایِ شکسته،
بلکه با فریادِ خاموشِ استخوانهایت!
تقدیر را نخواهی شکست؛
که شیشه همواره پیروز است...
اما میتوانی
خویشتن را از نو تعریف کنی:
پنچره نباش!
خود شیشهشکن باش!
حتی اگر پایانت،
سقوطی باشد با سری سرخ
بر بسترِ یاسهایِ جهان.
زیرا تنها یک بار میمیری:
آن دم که تسلیمِ پنجرههایِ خویش شوی.
محمد کارگشا
سیم گیتارم ....
سکوت از آسمان خواهد برید
شاید ،
شبی خاموش در راه است
و شاید هم
به دام افتاده ای
درگیر با مرگ است
کسی دارد مرا از دور می خواند
و من ،
هم خواب دنیای خیال دیگری هستم .
صابر خوشبین صفت
صفر آمد سفر را یاد آورد
وداعی مختصر را یادم آورد
سری بر نیزه ای مستانه میخواند
لب و آن تشت زر را یادم آورد
شنیدم دختری یاد پدر کرد
و شام بی پدر را یادم آورد
یکی میگفت بر دف ها بکوبید
جهانی کور و کر را یادم آمد
خرابه شد دوباره شام ویران
یزید در به در را یادم آورد
ز کنعان میرسد فریاد الغوث
برادر های شرّ را یادم آورد
غذا حرمت شده بر طفل بی جان
فرات و آن پسر را یادم آورد
مسلمانان، مسلمانان،بخیزید
ز توّابی،حذر را یادم آورد
سید محمد رضا هاشمی