هیچ حسی
مرا اینچنین
با خویشتن آشتی نمیدهد،
جز رقصِ بیپایانم.
رقصی که
مرا از خود میرباید،
جهانم را وارونه میکند،
و درونم را
در گردبادی از بیخودی
میرقصاند.
چون پروانهای مست،
بر گِردِ آتشی سرخ
میچرخم،
در شعلههای بیپایانِ شوق.
تمامِ گوشت و استخوانم،
موجزنان
از زمین برمیخیزد،
تا آنجا که
من میمانم و خدایم...
او را
در آغوشِ بیکرانِ خویش
میفشارم،
و جهان،
ساکت میشود.
طیبه ایرانیان
عشق آغاز گر صلح میان شب و روز
من که هنگامه ی شب دفتر بی پایانم
صاحبِ قلب شدم روز؛ ولی شب مُردم
فکر او رود شد و سیل در این چشمانم
چشمِ من بسته شو این بود تمام حرفم
گرچه حصر است همین چشم در این مژگانم
چشمِ من گفت که من منتظرم تا روزی
که خبر آید از این شاه در این کنعانم
تا خبر آید و آید چه کنم منتظرم
عشق یار و غم معشوق شده برهانم
من شده باورم این حرف که آن شب گفتی
گر بمیرد تنِ من روز بیاید جانم
پوریا معصومی
گریه کردن برگ را دیده ای
سر خم کرد و شبنم آفرید
ثریا امانیان
آنچه بودم را یادگاری نگه دار.
در آغوش بگیر مزه ی ملس گذشته ام را.
نوازشی کن کودک بی گناه عاشق را
بی معشوق
بی عشق.
می ترسد.
کودک از سیاه می ترسد.
کودکم را نگه دار و سفیدی بیاموز.
که سیاه
رسم من نبود.
یکی یکی سبز کن درختان وجود نوباوه ای
که قربانی زمین شد.
تا یکی تا پایان
که پایان منم.
اکنون آری.
اکنون نه.
دقیقه ای پیش برای تو.
دقیقه ای بیش برای تو.
در آغوش بگیر سایه ام را
در دیروز.
مگذار بترسم از نا امنی نیمه شب.
در آغوشم بگیر.
تا اشک های متوهمم
بازوان نیرومندت را تر کند.
تا بدانی که هستم.
که بوده ام.
مثل حس لمس
حتی در گذشته.
و بخوان داستانم را
داستان یک پایان.
پایانی که منم
و خواهم بود.
آغازی در یک آغاز.
آه که من پایانم اما
خود آغازم.
گذشته ام از آن تو.
سحر غفوریان
بهار بیتو چه بیرنگوروست، آقاجان
جهانِ خسته، اسیرِ عدوست، آقاجان
هزار جمعه گذشتهست از نیامدنت
و هر سحر، دل ما در وضوست، آقاجان
تو را ندیدن ما، امتحان دیدن بود
هوای دیده، پر از آرزوست، آقاجان
ز بس که گریه نکردم، شبیه سنگ شدم
چو بغض، بسته به عمق گلوست، آقاجان
اگرچه بیکسیام را هزار چاره زدند
دلم فقط به نگاهت رفوست، آقاجان
جهان، حجاب تو شد، لیک چشمِ دل بیناست
دلی که ردّ تو را مو به موست، آقاجان
نه عشق، آنچه که میگفت شاعر، آمدنیست
فنا شدن به تو، بیرنگوروست، آقاجان
کجاست پنجرهای رو به صبحِ دیدارت؟
که جمعهها دل ما زیر و روست، آقاجان
زهرا عبدی
عجیب است امشب
مرز ها بسته شدند؟!
یا که طواف جرم است ؟!
ایام حج و کعبه خلوت؟!
تو؛
باز هم که کنار پنجره
خیره به آسمان شدی!
چشمهایت باز است
که جهان کن فیکون شد!
آماده باش
پلک نزنی
قبله تغییر کرده
جهانی گرد
چشمهایت شتابان اند.
وحید مشرقی
مرد،
تو را نمی توان نوشت
بی آن که جوهر قلم
به خون بدل شود
نامت را که می گویم
لبهایم به نماز می افتند
و دلم
در سینه ام به رقص
تو را دوست دارم
نه مثل شاعری که واژه ها را می بوسد
بلکه مثل زنی
که در شعله ی تنت
وطن پیدا می کند
تو را دوست دارم
بی تاریخ،بی مرز،بی خویشتن
چرا که
هر وقت نگاهت می کنم
از خودم به تو هجرت می کنم
نسیم حیدری
دلم افتاد در چاهی عمیق از روزگارم
نه راهی مانده پیشم، نه پناهی در کنارم
به هر سویی نظر کردم، نبود آن ماه روشن
که میریزد تبسم شعله بر شبهای زارم
منم آوارهٔ خاکم که از شوق نگاهت
شکسته استخوانم، خستهام از انتظارم
به هر سو سایهها از من گذشتند و ندیدند
که چون فانوس در خود سوختم در روزگارم
ز سوز سرد مهرت برف میبارد به جانم
نه آغوشی، نه گرمی، نه بهاری در بهارم
نه دستی در وفا مانده،نه چشمی در حقیقت
همه دیدند و بستند آینه بر روی یارم
شبیه رود بیبرگی شدم در باد و غربت
نه یاری مانده با من، نه چراغی در دیارم
درون صخرهها پیچیده فریاد شکسته
کجا فریادرس باشد در این ویرانحصارم؟
منم چون رستم اما بیسِپَر در دست دشمن
که از دستان تو افتاده آخر اختیارم
شکستم چون سیاوش، بیگناه و سرسپرده
در آتش رفتم از شوقت، ندیدی احتضارم
به زخم آرشم مانَد دل پر تیر و تشنه
که جانم را کشیدم تا بماند اعتبارم
قسم بر آتشِ افروخته در شیخ اشراق
که بینورِ تو میپوسد چراغ انتظارم
مهرداد خردمند