غم را با خود فراغت گذر خواهم کرد
تا روزی شادی را بر آن پیدا خواهم کرد
که از این پس ندانم چه دانم چه کنم
گویی مریضو دل شکسته از دیگران چه کنم
که دگر بازگیرد غم در گوشه از مغزو دردم
روز آید به شبی که مدتها پیداست در گوشه های خالی از قلبم
که بار دیگر بایستم و ببینم چه شود و می شود و میخواهم
که اینبار شب نمی آید روزی که در آن افکارم سرگردانند
سوگند به آن روز که زمین برایم گرد نمیماند
که گر من شب روز شود بر دیگران شب میماند
گونه ای که برمن شب نگه داشته بینند که بیدارن
خداوندا نگه دار روزی را بر آنان که گرفتند حسرتم را
خوشی های زود گذر و غم های کودکی ام را
خوشی ها و تاریخچه های به یاد ماندنی ام را
بازی های کودکانه و لبخند پدر و افسوس آن را
گرفتند قلب روح آن را بدان که دانند از آن است که دارند همهچیز را
قسم به روز و شب و ماه آسمان که گر کنم کاری با لطف عنایت خدا بر هرکاری
سازم روزی که خندد او بین ابر های روانه و جاری
که زینتم کرد کاری که نکرد هیچکس کاری
ز بسم الله که گویم که نام اوست برلبم در هرکاری
کمکم کن تا حل شود قلب و روحم بر هر کاری
مرجان دارمند
روزها در لب دیواری بلند
کودکی می خندید که صدایش چو غزل زیبا بود
و دلی کوچک داشت که صفا را می جست
و به آن کوزه میخک لب حوض می نگریست
و چه خوب می فهمید شاخه میخک را
و به هنگام غروب نفس او هوا را می شست
و به من می گفت چرا شاخه میخک زیباست
و همه می بویند شاخه میخک را
و چرا خار لب بام تهی ست از گل و برگ
وچرا در لب حوض خانه ،کوزه خاری نیست
کوزه خار کجاست؟
سید حبیب الله مرتضویان دهکردی
خالیترین کنجِ خانه،
پُرترین نقطهی عریانیست؛
جایی که شعر،
تار میتند
شاید، امنترین گوشهی تنهاییست.
کُنجهای خلوتِ زندگی،
کاتبانِ معصومِ لحظههای عاشقانه اند
ما، آدمها،
هر جا که روحمان در تلاطم است،
در خود گم میشویم.
تو را همیشه دیدهام،
بیهیچ صدایی
در آن تهِ خانه،
کنار دیواری که
به پشتِ زندگی میچسبد.
و دلبستهای به پنجرهای
که رو به آفتاب باز است.
همیشه دلگیری
مثل بغضی
که سر در دامنِ انکار است.
به دنبال پناهی...
یا شاید فقط تنهایی.
کسی نمیداند
دل، در تو خانه دارد،
یا شاید تویی
که در گوشه،
... خانه را دلداری میدهی
تو آنجایی،
که خانه آغاز میشود؟
من
یک گلدان گذاشتهام
برای آغوشت.
فرهاد حیدری
در حفرهای از پوستِ ایستاده،
قطرهای زمان، نفس کشید.
پاهایش نعل داشت
و صورتش، مجموعهای از دروغهای شفاف بود.
کسی از رگهای خوابم بالا رفت
با چاقویی که بوی باروت نداشت
فقط بوی زنگ زدهی بوسههای ممنوع.
کلمات، با قیچی به دنیا آمدند
و دهانم پر از انگشتهایی شد
که نمیدانستند لمس یعنی چه.
یک ستاره با زخمِ تازه،
در جیب چپم مرگ زایید.
چشمم را خوردم
تا خواب نبینم
اما دیوار، باردار شد
و از شکمش، یکپارچه صدای زوزه درآمد.
در گلویم،
میکل آنژ،
هر شب یک جملهای بیپروا
بر ریههایم حجاری میکند.
نه راهی برای گریختن هست،
نه میخی برای مصلوب شدن؛
تنها یک پیچ ناقص
که در استخوان پنهان شده
و با هر تکانِ بیدلیل،
یک رویا را از درون پاره میکند.
سپهر امریاس
من بدون تو در این ویرانه تنها مانده ام
از شکوه عشق و از آغوش تو جا مانده ام..
نوش جانش هر که با پیمانه ات خوش میشود
ساغرت را زیر صدها خاطره خوابانده ام....
فرزانه فرح زاد
سرگشته و حیران
در اعماق ذهنم می گردم
باور ندارم که گم شده ام
هر چند دیگر
کسی من را نمی یابد
من مسافر بی مقصدم
کلبه ای داشتم
به رنگ رهایی
به گرمای آغوش مهر
نمی دانم
گفته اند
ویران شده
در آخرین دیدارم با تو
مسافر بی مقصدم
در این برهوت
عاشق کشان
بدنبال ستاره در آسمانم
گفته اند
روز من دگر شب مهتابی ندارد
مسافر بی مقصدم
در این مقال روزگار
در این چند روز
که طلوع ماه را
از من پنهان کرده اند
نه شاید که بجویم مقصدم
مسافر بی مقصدم
در زیر باران
بدون چتر
بدون خیس شدن
بدون کوره راه امیدی
تشنه ام
برایم خرده جرعه ای
از ناز یارم بیاورید
شاید بیابم مقصدم
مسافر بی مقصدم
رهایم کردند
در سردرگمی قحطی عشق
در سردی قلب یخی
در نا پیدای پنهان چشمم
گویی از ابتدا کور بودم
طعم نگاه منتظر را نچشیدم
مسافر بی مقصدم
مقصد را در مبدا جا گذاشتم
گفتند او رهایت میکند در پای زمان
دگر نباید این سفر را آغاز کنم
آخر پای چوبین استدلالم
ترک برداشته
و قبول نخواهم کرد
این ره که میروم
به مقصد خواهد رسید
حسین رسومی
خواهش کنم بمون، دیرت بشه بری
من چی بگم خودت حرفامو از بری
می افته از سرت، چند باری روسریت
دل می زنی بری با اینکه حاضری
وقتی تو زندگیم، تنها یه عابری
چه فرقی می کنه بمونی یا بری
هر بار گفتمت قلبم اسیرته
گفتی که دل نبند گفتی مسافری
باشه عزیز من هر جور راحتی
اما بمون کمی این بار آخری
وقتی تو زندگیم، تنها یه عابری
چه فرقی می کنه بمونی یا بری
باید خطر کنم شاید خطر کنی
شاید که دل بدی، با من سفر کنی
یکبار زنده ایم یکبار می شه که
یکبار هر شبو با من سحر کنی
کامبیز کیان
دل به هوایت شکفد چون گلاب
سینهی عاشق شود از عشق، آب
چشم تو آتش به دل انداخته است
جلوهی رویت به جهان شد شتاب
باد سحر بوی تو آورد باز
هر نفسم گم شده در این سراب
نام تو آرامش جان من است
بی تو دلم نیست به غیر از عذاب
دور تو گردم چو مهی گردِ شمع
هر نظری میبردم از حساب
عقل به زنجیر تو ماند اسیر
دل شده در حلقهی زلفت خراب
معصومه حیدرپور