دلِ من با خیالِ یار، شب را روز می‌بیند

دلِ من با خیالِ یار، شب را روز می‌بیند
چو مه در ابر پنهان شد، نظر در سوز می‌بیند

به می‌خانه پناه آورده‌ام، ای بادِ شب‌گرد!
که از هر گوشه‌ای دل، یادِ آن دلسوز می‌بیند

نه پیغامی، نه بویی، نه نوای آشنایی
فقط جامی‌ست کز او بوسه بر جان‌سوز می‌بیند


مرا با چرخ بدمست این زمان، کاری نباشد
که طالع را به تیرِ آه، در تن‌سوز می‌بیند

بریز ای ساقی آن ساغر، که دل با گریه‌ی تلخ
به هر قطره، وصالی گمشده، را هر روز می‌بیند

مرو از یاد من ای سایه‌ی جان، گرچه رفتی
که فاضل هم تو را در بیت‌ها دلسوز می‌بیند

ابوفاضل اکبری

خلقت ما در جهان بازیچه نیست

خلقت ما در جهان بازیچه نیست
گردش لیل و نهار بیهوده نیست

هر کسی پایش در این گیتی نهاد
عهده دار نقشی در هستی نهاد

نقش خود را در جهان ارزنده بین
ارزش خود در بقا تابنده بین

خودشناسی پیشه و اندیشه شو
همچو جانان صاحب انگیزه شو

نقش سیارات و اقمار را نگر
خلقت احشام و اشجار را نگر

آفرین گو صاحب کردار را
تا نماید بر تو این اسرار را

کی سزد ایزد ببینی کار لهو؟
یا که بینی رب عالم کار سهو؟


حسین محمود

در کوچه‌ای

در کوچه‌ای
که نام تو را
پچ‌پچ می‌کرد،
تاول زدم
بر سکوتِ کفش‌هایم.


سیدحسن نبی پور

طرح چشمان تو را دریا ندارد

طرح چشمان تو را دریا ندارد
باغ رخسار تو را صحرا ندارد
بیشه ای امن دلت ماوای خلقت
قصه از عشق تو را رویا ندارد


محمد محمدی

آسمان دل من، مشک‌فشان خواهد شد

آسمان دل من، مشک‌فشان خواهد شد
هر چه من مست شوم، باده گران خواهد شد

مست آن لحظه‌ام آن باد، که گیسوی تو را
بوسه‌باران کند و صبر، دُخان خواهد شد

گر وجودت همه ماه است، در محفل خویش
بوسه‌ی باران نورت، مُغان خواهد شد

چَشم وا کن به سحر، از دل شب غنچه زَنَد
نفَسِ سبزِ تو آیینه‌فشان خواهد شد

آسمان دل من، در تب و تابِ ساقیست
ز مِهرت خلق جهان، سجده‌کنان خواهند شد

ابوالفضل نعمتی اصل

من در این تکرار ها گم کرده ام

من در این ایام پر رنگ و ریا
سر به دنیای خیالم می زنم
در خیالم غم ز دل می شویم
و یاد افکار نهانم می کنم
من در این ایام پرشور خیال
مست از میخانه بیرون می روم
روزها را یک به یک می خوانم
و زیر لب تکرار را نجوا می کنم
من در این تکرار ها گم گشته ام
در صدا ها ، در نفس ها ، در فکرها
من در این تکرار ها گم کرده ام
اشک ها ، لبخند ها ، اندوه ها
من در این تکرارها شعر هایم را به باران می دهم
تا بشوید رنگ تنهایی من
من در این تکرار ها
دل به سازم می دهم
تا بخواند نَم نَمک اشعار من


سید حبیب الله مرتضویان دهکردی

کلاس، پر شده است از سکوت و تنهایی

کلاس، پر شده است از سکوت و تنهایی
چقدر بی تو خزان می شوم؛ نمی آیی؟....

کنارِ صندلی ام، صندلیِ تو خالی ست!...
دلم برای تو پر پر شده، نمی آیی؟

هزار بار گرفتم اجازه از استاد
برای زنگ زدن اما تو بر نمی داری...

کلاسِ شیمیِ آلی تمام شد، حالا
من و حیاطِ بزرگِ شریف و تنهایی...

توهّمی شده ام، باز هم تو را دیدم
و باز هم "تو" نبودی ؛ دوباره بی خوابی...

شنیده ام که تو در یک تصادفِ ناجور
سرت شده متلاشی!... چه چرت و پرتایی

شبِ گذشته که از دردِ قلب، خوابم برد
دوباره در دلِ خوابم، 'تو" آمدی...آری!

منی که ماه پرستم، تویی که ماه شدی...
چگونه با تو بگویم چقدر زیبایی؟!...

چه حلقه ای زده اشکت به دورِ چشمانت
چو آسمان شده ای، با دو چشمِ دریایی...

همان زمان که تو را در بغل گرفتم، حیف!
پریدم از دل و خواب و... دوباره بیداری...

جوانِ بیست و چهار ساله ای، شبی تا صبح
تمامِ مویِ بلندش، سفید شد؛ آری...

به گریه های من اما چقدر می خندند
که سالهاست که او رفته... باز بی تابی؟!

چقدر این دلِ من، لک زده برای تو، عشق!
بگو به من، که کجا رفته ای به تنهایی؟!...


زینب اشرفی

این دل مرید گوشه‌نشینان کامل است

این دل مرید گوشه‌نشینان کامل است
اما هنوز بنده عشاق واصل است

خون جگر چکیده ز غم در فراق دوست
دریای سرخ، خونِ دلِ تنگِ ساحل است

این شعله‌ها که سرکشد از هیمۀ جنون
آتش زند به خرمن هر کس که عاقل است

آبستنم ز سیلِ حوادث ولی چه باک
دستانِ عرشِ معجزه‌گر بین که حائل است

هر نغمه‌ای که می‌شنوی از دهان عشق
آوای دلکشی‌ست که از عمر حاصل است

تا آن زمان که قسمت ما فقر و ماتم است
هرگز گمان مبر که خداوند عادل است

روزی که چرخ بر سرم آوارِ غم کند
شهد و شکر به کام دلم زهرِ قاتل است

تا صبحِ حق به شامِ دغل گشته مبتلا
آنکس که دم ز حق زند امروز باطل است

ناصر غمین مباش که ستایش نمی‌شوی
دنیا کند ستایش آن کو که جاهل است

ناصر زاغری تفرشی