ای خیال سفر کرده
در قطار شب
صدای ضربات کوبنده
ریل
جابجایی واگنهای
خیال
در نفس تنگ شب
مرا به دلتنگی کوپه ها
هم سفری با احساس
راهروهای تنگ در هوای
سرد دستهایم می بری
زوزه باد لابهلای درز
واگنها
بر صورت کبود خاطرات
در دلم نمی گنجد
ریلی را که راه را
گم می کرد
در سکوت شب
در زمان حکمرانی سوزن
بان در برف
در دل آشفته شبگردی دلتنگ
فیروز ایزانلو
هاااای دنیای من
باز من گیج و منگم
سر شلوغ از فکر تو
دل پر از فریادها
به دادم برسید
تنهایم
میترسم
از تنهایی
خدایا
ببخش ما را
که دلتنگ شدیم و عمری در غفلت بودیم
ثانیه ای لحظه ای
ذره ای
وااااای از لحظه ها
وااااای از ذره ها با ذره ها چه کنیم
با کدام بمب بشکافیم دل آن را
تا برگردیم
یافتم
هنوز ذره ای هست که هستم من من هستم هنوز
وووووووو ااااااااسییبببب هنوز سیب هست
هنوز عطر سیب هست
سیلها ببرید مرا تا دور تا اعماق عطرها
جای جنون
می رقصیم و خوشی م به ذره بودن
بخندیم
خدایا ببخش ائید ما را
بنده ای فهمیده و گیج است و منگ
محمد رضا باقری
دوستم داری
و ندارمت
مثل بارانی که پشت شیشه میبارد
و سهمِ من، تنها صدای باران است.
میخواهمت
و نمیرسَمت
مثل قطاری که از ایستگاه میگذرد
و من فقط دست تکان میدهم
به جایی که نیستی.
تو را دارم
در تمام خیابانهای بینام
در نفسهای بریده نیمهشب
در کتابی که هیچوقت تمام نشد.
و ندارمت
در بیداری صبحها
در صندلی خالی روبهرو
در زندگیای که همیشه یکنفر کم دارد.
سودابه پوریوسف
شبی که در دلِ تابستان، به دنیا آمدی
جهان گرفت زِ بویِ خوشِ تو، چون نیلوفر
ستارههایِ شبِ پر ستارهیِ من
شدی تو، روشنیِ بخشِ قلبِ پر شرر
همیشه در دلِ من، عشقِ تو، تازه و ناب
چو باغِ پر گلِ سرسبز، در دلِ این سفر
وجودِ نازنینت، هدیهیِ یزدان
که گشتهای تو مرا، همدم و یارِ دگر
زِ جان و دل، تو را شادباشِ این روزِ نو
که فصلِ سبزِ حضورت، هست به چشمِ تر
خدا کند که همیشه، در پناهِ او باشی
پر از شکوفه و لبخند، در این گذرِ عمر
سمیه بنائیان دستجردی
آغــاز کــن تـــو قصـه را دیوانگــی با من
تقــدیر را آتــش بــزن پـروانگــی با من
آغـــوش وا کن دلبــرِ همـــزاد با جـــانم
روح مــرا تسخیـــر کن دلــدادگی با من
من را به خواب کهکشان باعشق دعوت کن
غیر از جهانـت با جهــان ، بیگانگـی با من
من را درون پیکــرت در عطرِ خود حل کن
و جان سپــردن در برت به سادگــی با من
من را ببــر تا به ابـد هی دوش بر دوشت
مقصـد تــو باشی مـاهِکم آوارگی با من
عالیجنـابم ، پادشـاهم در دو عالــم باش
من را به زنجیرت بِکش دیوانگـی با من
ساناز زبرشاهی
مینویسم با دلم شعری که بر جان میوزد
شاید از چشمت نسیمِ عشقِ پنهان میوزد
چون نسیمی بیصدا، سرشارِ احساس و نگاه
چشم تو، چون بیتِ حافظ، از گلستان میوزد
در غروبِ سردِ غربت، سوی تهران خیرهای
ماه من، اما دلم هی آهِ سوزان میوزد
آتشی هستی که در چشمانِ مجنون میتپد
شعلهای از آهِ لیلا از بیابان میوزد
چون زلیخا، با نگاهی پرده از یوسف گشود
حسرتی در قلب تو ، بینام و عنوان میوزد
در نگاهت ردّ ویس است، آن پریچهرِ نجیب
عطرِ رامین در دمت، از باغ و بُستان میوزد
خانهات پر میزند در خلوتِ بیانتها
عطر یک رویاست شاید، از شبستان میوزد
مِهرِ من با داد من گشته عجین، ای نازنین
مِهرِ تو، اما فقط سوی رقیبان میوزد
ماندهام، بی آنکه حرفی از دلم گفته شود
تو بخوان این شعر را، آنگونه کز جان میوزد
مهرداد خردمند
من را ببخش، اگر دلخستهام، اگر شکستهام
اگر در آینه هم، خود را نشناختهام...
مرا ببخش، که دستانم به تنهایی گره خورد
و خوابهایم، در هوای تو، گم شد و پژمرد
مرا زمین زدند آنان که از مهر بینصیباند
که نامردی، نشانِ بیدرمانِ غریباند
در قهرِ سرد افسردگی، شکست خوردهام
اما هنوز در جانم، شعری شعلهوردهام
تو بگو، ای واژهساز شبهای بیپایان
که چگونه باید برخاست، از دلِ طوفان؟
بگذار این شعر، بغضِ جهانم را برآرد
که عشق، حتی زخمِ بیرحم را میسازد
شهریار قاسمی
خاکستر بودم
تو....
بارانِ ناگهانِ شهریور
که در رگهایم جاری شدی
از خوابِ گِل برخاستم:
« یاس! »
گفتی…
و جهان
از نو آغاز شد
از نخستین نَفَسهایِ تو.
در خطِّ کمرت
آنجا که عشق و جنون
نیمفاصلهاند
رودخانهام را جاری کردم
تا به مصبات برسم:
دریایی که در آغوشِ من مُرد!
تو، گهوارۀ بیپایان…
من ، کودکِ همیشهتشنهات.
گرگهای زمان
زاییدند
برههای عشق را
با چوبدستِ شکستهام
شبها را شکستم
تا انجیرهایِ تازه بچینم
با انگشتانی
که بویِ تنِ تو را میدانند
خونِ دلام
شیرینترین میوۀ تو شد
در جنگلِ ساعتهایِ بیدرخت.
در این آینههایِ شکسته
نقشِ تو
جاودانه ماند
من و تو
دو بالِ سیمرغی
که در مهتاب بال گشودیم
پرهایِمان را
شعلههایِ تو رنگ کرد
تا آسمان را
به نامِ عشقِ یاسانه
فریاد بزنیم:
ای تنهایی ...
درِ این خانه خاموشی را
با تیغِ نگاهِ تو میشکنم!
حسین گودرزی