راستی تو بگو
عشق پنهانی من
ما مگر همسفر شهر شقایق نشدیم؟
تو به من مژده یک فصل بهار
و به دل وعده شادی دادی؟!
پس چه شد قصه ی ما؟
فصل فصل دل من یخ زد و رفت
و زمستانم من
و بهار پر زده از سینه ی من
تو بگو جان دلم
به کدامین گناه ترک دل من کردی؟
چون کویری سوزان
تن من تشنه ی آب
قلب من در پی توست
اشک ها مونس تنهایی من
چه غریبانه دلم می میرد
کنج مرداب سکوت
ومن خانه خراب
خسته و بی پر و بال
پی چشمان توام
اثری از تو که نیست
چند سالی ست دلم منتظر قاصدکاست
بلکه شاید خبری از تو به قلبم برسد
چشم من مانده به راه
شب ها تا به سحر بیدارم
صبح ها باد صبا
می برد بغض مرا
تو بگو از لب او می شنوی؟
هق هق گریه ی پر درد مرا ؟
تک درختی خشکم
برگ هایم همه زرد
میوه ام شعر و غزل
باغبانم رفته
حس من می داند
دور از این غربت دل
قلب این شهر شلوغ
زیر این نور سفید مهتاب
آسمان محو تماشای تو
من ازاین می سوزم
تو به من نزدیکی
حیف دستان تو نیست
چشم من گریان است
از غم وغصه ی تنهایی من
عاقبت می پوسم
زیر آوار غمت می مانم
تو نمی آیی و من میدانم
از تب مرثیه ی خاطره ها
می سوزم من از این فاصله ها
و به گریه دل من راضی نیست
می رود جان ز تن خسته ی من
چشم تو قاتل من
خون من گردن تو
وحید مشرقی
ای طبیبِ عاشقان ،درمان بده دل خسته ام
زین غم و زندان دنیا دل ز هر کس بسته ام
ناله دارم زین فراق و بختِ بی اقبال خود
در پی اقبال خوش، عمری دلم را بسته ام
من ندانستم جوانی کی رسید و کی برفت
همچو برگی در خزان افتاده و بگسسته ام
عشق را جوری دگر در دل نگارش کرده ام
همچو بلبل شعرگویان بال و پر بشکسته ام
خواب چشمانم برفت ساعتم یکجا خموش
از چه رو بیدارم و زین خواب خوش دل کنده ام
کوه دردم یک مَثَل بود و به چشمم شد نهان
همچو مجنون زخمی و دنبال لیلا رفته ام
اشک چشمانم برون، شاید دل آرامم کند
در پی ماه شب افروزی ز جان بگذشته ام
کم سخن گویم ز اهلِ عالم وکم بشنوم
تیر اَبرویی بدیدم چون کمان بنشسته ام
ای فلک دیگر چه گویم تا بدانی حال را
دیگر آن شوق شکفتن زین دل از سر کرده ام
ای طبیبِ دل ،ز دلخانه دگر احساس نیست
چاره کن رحمی نما بر این دل بشکسته ام
توحید تکاور
شب و شبگردیِ اندوهِ دلم شد سفرم
ماه افتاده به موجیست ز خود تا نظرم
باد پیچیده به مویت، منم و راهِ دراز
با تبِ سایهٔ تو سوخته آهِ گذرم
پشتِ هر پنجره یک منظره از وهمِ تو بود
دل نبستم به درختی، که نلرزد تبرم
هر که از شوق تو گفت، آیۀ خون شد بر لب
هر که خاموش گذر کرد، شد آتش به سرم
چشم وا کردی و شب ریخت به چشمم همه عمر
بیتو حتی به خدا هم نرسم، در خطرم
باز کن راه، که من خستهتر از خاطرهام
ورنه از شوقِ تماشای تو هم بیحذرم
میکِشد سایهات از خواب، مرا تا سحرم
در هجومِ تو شکستم، که چنین بی سپرم
در تبِ گریهٔ من، باغچهای سبز نشد
ریشهها نیز ندانست چه آمد به برم
بس که در وهمِ تو پوسید دلم مثل درخت
باد هم آمد و انداخت همین کرک و پرم
پُر شدم از تو، ولی باز تهیام ز خودم
من که لب بستهام از عشق، ولی خونجگرم
تا ابد با تو و بیتوست مرا رنجِ حضور
هم تویی در نظرم، هم توی در پشتِ سرم
مهرداد خردمند
ای که رو به مشرق چشمت تباه شدم
یک بار نشد از سمت من طلوع کنی
در حادثه های پیاپی پیر شدم ولی
یکبار نشد بیایی و از نو شروع کنی
آخر مگر کجای جهان تنگ میشود
یک بار هم تو مرا آرزو کنی
این قدر همیشه من از همه دل بریده ام
ایکاش دلت را تو هم زیر و رو کنی
خورشیدوجود من غروب نکن بمان
یا لا اقل نخواه از سمت من غروب کنی
فاطمه عسکرپور
تو مثل خواب در رویا و رویا در میان خواب میمانی
تومثل یک خلأدر گردش و ابعاد یک گرداب میمانی
به روی خوابهایِ ممتد این برکه های خسته یِ مترود
تـو مثل آرزویی دور ، شبیهِ چهـره یِ مهتاب میمانی
تو ای نابِ تمـامِ خلقتِ پرودگار، در کل منظــومه
شبیهِ قطعه ای از یک ستاره ، در دل مرداب میمانی
میــان دُور هایِ کنــد و ناملمــوس این ســاعت
تو هم آشــوب از چرخیدنــش ، بی تاب میمانی؟
تو هم با من برای مــاندنت در قصـــه میجنگـــی؟
و یا قانع به تصویرِ میانِ دسته هایِ قاب میمانی؟
تو یک افسانه ایی از یک تنـاسخ در دو قـرن دور
به قدر عاشقی هایِ گذشته تو برایم ناب میمانی؟
ساناز زبرشاهی
در این سکوتِ پرهیاهو
که کلمات، وزنِ خود را باختهاند،
تو، تنها واژهی بیوزنی
که بر تار و پودِ جانم مینشینی.
نه قافیهای داری، نه ردیفی
اما هر مصرعت، غزلی است
از آینههایی که
بیتابیِ چشمانت را
فریاد میزنند.
ما، دو نقطهی گمشده در زمان
بیخیالِ تمامِ قانونها،
با ضربانِ قلبهایمان
شعر میسراییم.
و این عشق،
همین واژهی سپیدِ بیقید،
همین آغوشِ بیمرز،
در میانِ تمامِ مدرنیته،
کهنترین و زیباترین حرفِ ماست.
سیده زهرا حسینی
بی خبر از رفتنت، خسته و زخمیِ کار
سیل شدم سوی تو، تا که بگیرم قرار
درب زدم وا نشد، قفل کلیدو شکست
رُفتگر آهسته گفت، همسرتون تازه رفت
کوچه پُر از برف و تو، رفتنت آغاز شد
پاهای بی جُرممون، به کوچه ها باز شد
رفتی و من دویدم، دنبال رد پاهات
برف نشست و گم شد، سمفونیِ قدم هات
لشکر شب سر رسید، شهر تو مه خونه کرد
کوچِ تو و حالِ من، دنیا رو دیوونه کرد
کوچه به کوچه گشتم
شهر به شهر، ده به ده
یک نفر حاضر نشد
جاتو نشونم بده
مهدی تاجیک
دیریست که غم دردلم بیداد می کند
در هوایش طفلکی دل فریاد می کند
گفتم چاره ای نیست صبر باید کرد
عاقبت روزی از ما یاد می کند
سالها گذشت و نشد ازش خبری
این بیخبری چه آتشی بنیاد می کند
به امید دیدارش به دلم امیدها دادم
ندانستم که اوامیدها را بر باد می کند
حال که تقدیر عاشقی با خونابه دل عاشق نوشته اند
خوش باشد کاری که شیرین با فرهاد می کند
بدلم برات شد که او روزی رام خواهد شد
چه بیهوده خیالی که او دل را ازاد میکند.
احمد پویان فر