کاش می شد در محراب دو چشمانت نماز ادا کنم
ورد و تسبیح و ذکر و سجاده در دستانت جا کنم
کاش می شد این قصه ی سر بسته ی دل را
سر فصل و سرآغاز همه ی گفتگو ها کنم
کاش می شد نگاهی به رویم می انداختی
تا کلبه ی تاریک دل را روشن از چراغها کنم
کاش می شد جرعه ای از می به کامم می ریختی
تا سرمست شوم و بهر وجودت دعاها کنم
کاش می شد در دفتر عشق بی وفایی را نمی انگاشتی
تا در طلب عشقت خواهش و تمناها کنم
کاش می شد در دفتر شعرم غزلی از عشق می خواندی
تا تقدیر از لیلی و مجنون و ویس و رامین ها کنم
کاش می شد شعله ای زد بر سردی نگاهت
تا از زمستان رخت بر بندم و تماشای بهارها کنم
احمد پویان فر
در این شب تاریک ؛ دلم یاد تو را کرد
ازشدت گریه ؛ لبم ناله هوا کرد
رفتی و گذشتی ؛ تو از این من عاشق
لعنت به منی که ؛ تو را عشق صدا کرد
بهتر که ندیدی ؛ فراقت جگرم سوخت
این بغض کشنده ؛ دل از سینه جدا کرد
آن چشم سیاهت ؛ گرفت شیره ی جانم
بنگر که طلسمت ؛ چه بر این دل ما کرد
در دوزخ یزدان ؛ بسوزی تو الهی
بس قلب کثیفت ؛ خیانت و جفا کرد
وحید مشرقی
شب است،
باید رفت...
رختخوابم خالیست از
آغوشِ شب.
سیدحسن نبی پور
.
شب است،
باید رفت...
رختخواب م
دلتنگِ آغوشِ شبهای
توست.
سیدحسن نبی پور
**صبحت بخیر،
جانِ بیبدیلِ من...
شاعر بی قرار چشمانت
صبح هایش را
با واژگان تنیده شده در ناز نگاهت
ای شعرترین .....
بخیر می کند
حسین گودرزی
کوچه های خاک اندود
بوی نخل های خرمای بُرنی
سکوت سایه ی دیوار
چشمهایی کهربایی
زبانی پر از عشق
قلبی مملو از دریا و کویر
بوی ساحل و تو
برای نگاشتن از تو
تمثیل هیف را برای شوق دیدارت
ضیف را میان گرمای ساحل
قامت کیف را در امتداد سیف
و تو
همان قهوه ی تلخی میان خواب شبانه ام
مرتضی دوره گرد
آبی آن آسمان، سرشار غمهای نهان
زیر چشمان ستاره، آه پنهانی چرا؟
دست تقدیر از ازل، افروخت شام شبنمی
میزند در دل چراغ، این شعلهافشانی چرا؟
دوش دیدم در چمن، آوای عشقی بیقرار
جان فدای نغمه شد، جانا پریشانی چرا؟
سرو آزاده به باغی، غرقه در اسرار نور
خسته از رنج جفا، ای دل، پشیمانی چرا؟
ساقی آمد باده در کف، ساغری بر دوش باد
مست در کوی تو گشتند، این جفاکاری چرا؟
ابر رحمت میچکد بر خاک ما با مهر دوست
باز میلرزد دل ما، سوز پنهانی چرا؟
صبح امیدم شکفت از چهرهی مهر و وفا
در دل شبهای حسرت، آه پنهانی چرا؟
عشق را بر دار کردند اهل مکر و ناسپاس
هر چه پرسیدم ز دل، گفتش پشیمانی چرا؟
باد مشرق میرساند نامهای از یار دور
راز سر بسته بگو، ای شمع، پنهانی چرا؟
گفت لسانالحال شب، شرح غمهای نهان
هاتف آمد از فلک: ای دل، پریشانی چرا؟
حافظ کریمی
قاصدک امروز پیامی آورد
که چندی بعد تو به دیدار
دلت خواهی رفت
من سرپا همه شوق همه شور
با لبخندی با خودم می گویم
آه! راستی من به دیدار دلم خواهم رفت؟
من برایش سبدی پر شده
از صدها گل خواهم برد
از شقایق لاله
یاس یا اقاقی
یا گل سرخ
آری همه را خواهم برد
که بداند مثل شقایق یا لاله
از نبودش داغی بر قفس سینه ی
خالی دارم
و گل سرخ رنگ عشق ی ایست
از کسی که دلم را به امانت دارد
و اقاقی شاید
حسرت سایه آیی باشد
که من خسته همیشه آرزویش را دارم
آه!راستی شاخه آیی
از گندم
از برایش خواهم برد
که نشانی از خیر و برکت دارد
آه! آن روز چه زیبا خواهد شد
گاه در کنج تنهایی خویش
آنقدر دلتنگش می گردم
اما باز با خودم می گویم
جای او امن ترین جای
جهان می باشد
دل من تنها نیست
گاه مهمان سلامی یا که لبخندی و نگاهی
می گردد
او کسی می باشد که قدر او را می داند
گاه در سفری در کهکشان
آسمان چشمانش
چشم دل باز می گردد
دل من غرق تماشایش می گردد
گاه هم از عطر و بوی گیسوانش
مستی اش دو چندان می گردد
آری پنداری دل من همان
پرنده رهایی ایست
که بی ترسی
می داند کی و کجا از نقطه ی اوجش
از برای عطر و بوی چه کسی مست شود
در نهایت می داند
در کنار چه کسی آرام می گیرد
آه!
دل من پنداری از دیدن او
مست تر از مست شود
یا که در هستی او هست شود
خوش به حال دل من
کین چنین بی پرواست
من در آن روز به او
خواهم گفت
خوش به حالت رفیق
کین چنین بی پروایی
تو به جای من مهمان
خوان لبخند و نگاه مهربان
صاحب این خانه بشو
تو به جای من ببین
تو به جای من بخند
تو به جای من بر او تکیه بزن
تو به جای من
از این همه عشق
که جاری شده است
سیراب شو
تو بدان من از شادی تو
شادانم
اما می دانی
گاه در تنهایی
بیقراری به سراغم
می آید
یا که دلتنگی
نمی دانم من
نگرانت می گردم
نکند این دل من
با نگاه سردی
یا دریغ از لبخندی
رنجدیده شود
اما نه!نشود
هرگز نشود
من با خیال راحت
دل خود را به امانت دادم
او مهربان و امین است
و در آخر خواهم گفت
تا سلامی دیگر
تو و او
گه گاهی
یا در لحظاتی
از من بیدل یاد کنید
و بگویید ا و کسی بود
در خزانی آمد
با همه تردیدها و اگرها
آری آمد
دید و شنید
در نهایت عاشق شد
وز سر عشق
دل خود را به امانت داد و
رفت
همین
شیدا جوادیان
برای دیدن رویت مادام میسوزم
ز درد خسته و ز زجام میسوزم
نشان سوختنم تن بی رمق باشد
از این تن خسته سروکام میسوزم
تو ماه اختری به شب طلوع میکنی
من از این طلوع سبز کام میسوزم
به من نگاه و به کنه کلام من دمی
من ازاین کلام ربوده سردکام میسوزم
نشان من مده باده که مست عشقم
من از این عشق در سیاه کام میسوزم
به رنگ رخ عیسی نگاه کرد کسی گفت
من از صلیب روی جهان ناکام میسوزم
درفش دین به تن کرده همه زاهدان دریا
من از این زاهدان بد در کام میسوزم
سیاوش دریابار