با نگاهت،

با نگاهت،
شعر
از چشم آغاز می‌شود.


سیدحسن نبی پور

بیا که سوخت دلم، باشرر نمی‌مانم

بیا که سوخت دلم، باشرر نمی‌مانم
به شوق دیدنِ تو، در امان نمی‌مانم
اگر هزار جهان، در دلم بسوزانند
بدون بوی ظهورت، در اثر نمی‌مانم
به خاکِ جمکران، جرعه‌ای بده ای وصل
که بی‌شرابِ ظهورت در بشر نمی‌مانم
نه دنیاماند و نه دل، هر دو رفت در آتش
من این خرابِ توام، بی‌خبر نمی‌مانم
مرا ز خاک بگیر و به نور ظهورت بنواز

که در غیابت ای جان، با ثمر نمی‌مانم
به هر نسیم که آید، مهدی را صدا کردیم
اگر نیایی، دگر در امید نمی‌مانم
تمام هستیِ من، شعله‌ای شد از اسمت
که بی ظهور تو من، در اثر نمی‌مانم
بیا که جان و جهان، همه خاکِ پای تو شد
بی ظهور تو ای موعود زمعنا نمی‌مانم

عطیه چک نژادیان

فکر کن حال دلت غرق تلاطم باشد

فکر کن حال دلت غرق تلاطم باشد
دل به دریا بزنی، او لبِ ساحل باشد

فکر کن بغض تو در حافظه‌اش هم نرود
ولی از خنده‌ی او سهم تو، کامل باشد

فکر کن رد شود از عشق تو با سردیِ تلخ
و دلش گرمِ کسی، مهر تو باطل باشد


او بخندد، تو بسوزی وسطِ خاطره‌ها
و سکوت تو فقط باعثِ دل‌دل باشد

گریه‌ات شب‌به‌شب آهسته بخوابد در شب
او ولی مستِ غزل، گرمِ تغازل باشد

فکر کن عکس تو را پاک کند از دل خویش
و دلت در تب آن خاطره‌ها، پل باشد

فکر کن بعد تو سرگرمِ خیالش باشد
و غمت گوشه‌ی دلِ چشم‌انتظارش باشد

رامیلا جمشیدی

کاش بودم شاد و خرم در زمان بچگی

کاش بودم شاد و خرم در زمان بچگی
اُغده هایم پر نمیشد زین فراق و خستگی

بچه همسایه را دیدم که خندان میرود
با پدر سرگرم بازی به چه شادان میرود

اشک هایم جاری و رخساره ام شد هم چو بید
دل همان جا آرزو را با دو چشم خود بدید


از چه گویم تا بدانی غصه دارد این دلم
تا جوانی آمدُ غمخانه شد آب و گلم

دل خرابی شد برایم یادگار بچگی
قصه من شد خجالت زین دل و دلبستگی

عاشقی کردم درونم با دل و احساس خود
یار اما بی خبر، زین عشوه و زین ناز خود

زندگانی شد برایم طرحِ رویا بافتن
در حقیقت شد برایم زنده مانی ساختن

آرزو ها واقعی اما زبانم شد قِصار
کار دل شد خیرگی بر چشمِ زیبای نگار

شد چهل سالم کماکان، درد و حسرت با دلم
سالهایم رفت و ماندم با غم بی حاصلم

دیگر امّیدی نمانده باقی عمرم چه سود
خنده و شوری ز اول در دل و بختم نبود

بشنو ای زاهد کلامی زین منه آشفته سر
طفل خود را کن محبت تا شود روزی پسر

توحید تکاور

فصل پائیز که پیدا بشود

فصل پائیز که پیدا بشود
باد و بوران که محیا بشود

دلبر از راه رسد همچون باد
دکمه پیرهنت وا بشود

در دهانش بکند دستت را
دست یخ کرده تو ها بشود


دیده ای لب به لبی بگذارند؟
ناگهان صحنه از آنها بشود

دست در گردن دلبر بکنی
دلبرت در بغلت جا بشود

مریم زنگنه

کاش با شعر می‌شد.

نگفته‌هایی اندر سینه دارم،
کاش با شعر می‌شد.
من از این دنیا دلی پُر کینه دارم،
کاش با شعر می‌شد.
جنگ و دعوای جهان را
شاهدیم در این میان؛
آرزوی صلحی دیرینه دارم،
کاش با شعر می‌شد.
آدمی عمر را کند هر دم وقف آرزو؛
از عمر، لذت بردنش را
کاش با شعر می‌شد.
در میان این هیاهو، درختان را چه شد؟
رنگ آن فصل‌ها، آن باران چه شد؟
گوییا دنیا دلش از آدمی پُر کینه است؛
صلح این دنیا و ما را
کاش با شعر می‌شد.

سجاد ابراهیمی

گاهی درون من کودکی ست

گاهی درون من کودکی ست
که می خواهد
کُنج دِنج یک دیوار
را پیدا کند
پشت به همهٔ دیدنی های
درون اتاق
بی اعتنا به آنچه هست
دو دستش را رو چشمانش
بگذارد
همان کُنج دِنج تاریک
ساعتی بِگریَد


سمیرااسدی زاده

عشق، پژواکِ صدای قلبی‌ست

عشق،
پژواکِ صدای قلبی‌ست
که در سکوتِ لبخند می‌رقصد،
لحظه‌ای بی‌صدا،
اما با تمامِ هستی، برای تو.

سیدحسن نبی پور