به فروغ ،به حمید ،به همه ما:

به فروغ ،به حمید ،به همه ما:

همه‌تان نالیدید…
و نمی‌دانستید…
منم آن تقدیر؛
همه‌جا بودم… و هستم.

از همان روزِ ازل،
که بود… سیبی به‌ دست،
من…
درونِ باغچه‌ای
سیبی نکاشتم…

آن درخت را
خانه‌ای دیگر گذاشتم…

منم آن قسمت
که چند نیم می‌کند
هر لحظه را…

منم آن لحظه‌ی انتخاب،
چندین چرخه را…

منم آن…
خش‌خشِ گام،
بغضکِ چشمانِ خام…

من…
فقط سیب را
درونِ باغچه‌ای دیگر گذاشتم.

ولی من…
تخمِ یقین،
در دلِ یکدیگر نکاشتم.

هرکدام رفتید… که رفتید،
و ز من نالیدید…

هرکدام…
غرور را به یقین
ترجیح دادید…

هرکدام انتخابی داشتید
حتی پدر…

هرکدام…
تخمِ غمی را کاشتید
حتی پدر…

همه سال… و هر سال…
آرام…
آرام…

انتخابِ لحظه‌هاتان،
می‌دهد… آزارم…

و من…
اندیشه‌کنان،
غرق در این پندارم:

که چرا…
من،
فریادِ زیادی…
ندارم.

سجاد ابراهیمی