پَرت ترین گوشه ی دنیا
با مزاری بی سنگ
برای شاعری که
نشان درجه یک فرهنگی – هنری
به خود نچسبانده
کافی ست
سیاست چقدر درست است !
چگونه می شود
به کسی که رفته اش هم
سهم خواه نیست
سهم داد !
کمتر می شود
کسی که
در " شهر دشوار حنجره ها "
" خواب های فلزی " می بیند
شاعر ِ بی طرف نبوده را
به نام بداند !
حتی وقتی سیاهی ِ
فصل غلیظ گیسو
بالاترین رنگ است
شاعر ِ رفته
باز
پَرت ترین گوشه ی دنیا را
پایتخت می کند ...
نسترن خزایی
از آن روزی که خدا تورا برای من نخواست
بساط هر شب دلم اسیر موج غصه هاست
همیشه عکس و خاطرت بغض مرا می شکند
نگو دگر گریه نکن که این کار بچه هاست
از آن روز که رفته ای به گریه خو گرفته ام
نشانی ای به من بده بگو که خانه ات کجاست
نگو دگر ز صبرها ، نشسته ام به ابرها
به جستجوی خانه ات دلم پر از گلایه هاست
کدام امید دیگری کدام عشق بهتری
چنان که بعد رفتن ات خون دو دیده ام رواست
شکایتی نمیکنم سکوت پیشه میکنم
فقط بگو چرا خدا تو را برای من نخواست
امین زهانی
زندگی
دربالای شهر آسود
و
درفرودین ،
هستی به خستن ما برخاست
درحوالی کوچه خاطره انگیز ما ،
همیشه
زمستان است
البته
دردوردست ها
گاهی
بوی بهار را
در زیربغل غنچه های اردیبهشت
می بینیم
آنگاه،
که از معاشقه ی صبحانه شباهنگها،
سرمست می رسند
اماکرک وپر ریخته مان،
به گوش ما می گوید
نه
نه
ما هنوز ،
درلکنت این ستیغ پاییز،
اسیریم
گیریم.
ناظر توحیدی ثمرین
به فروغ ،به حمید ،به همه ما:
همهتان نالیدید…
و نمیدانستید…
منم آن تقدیر؛
همهجا بودم… و هستم.
از همان روزِ ازل،
که بود… سیبی به دست،
من…
درونِ باغچهای
سیبی نکاشتم…
آن درخت را
خانهای دیگر گذاشتم…
منم آن قسمت
که چند نیم میکند
هر لحظه را…
منم آن لحظهی انتخاب،
چندین چرخه را…
منم آن…
خشخشِ گام،
بغضکِ چشمانِ خام…
من…
فقط سیب را
درونِ باغچهای دیگر گذاشتم.
ولی من…
تخمِ یقین،
در دلِ یکدیگر نکاشتم.
هرکدام رفتید… که رفتید،
و ز من نالیدید…
هرکدام…
غرور را به یقین
ترجیح دادید…
هرکدام انتخابی داشتید
حتی پدر…
هرکدام…
تخمِ غمی را کاشتید
حتی پدر…
همه سال… و هر سال…
آرام…
آرام…
انتخابِ لحظههاتان،
میدهد… آزارم…
و من…
اندیشهکنان،
غرق در این پندارم:
که چرا…
من،
فریادِ زیادی…
ندارم.
سجاد ابراهیمی
نه زندگی
لابهلای خاطرات بود
نه عشق بر صفحه ماند
درهوایی
دلم لرزید و
باد همهچیز را با خود برد
سیدحسن نبی پور
بی وفایی نکن ای فتنه که بیگانه شوم
راه خود گیرم و آواره ی کاشانه شوم
شعله در هیمه خشکیده جانم چه زنی
که در این شعله هزاران پر پروانه شوم
من و یک شهر پر از کوچه بی مهری تو
تا کجا سر به جنون گیرم و دیوانه شوم
پُرم از بغض ترک خورده ی پاییز و انار
که به تاراج سرانگشت هوس دانه شوم
صدفم گشته به بازیچه موجم بسپار
تا که با لذت آغوش تو دردانه شوم
کو رفیقی که به دوشش بکشد بار رفیق
من فدای سر بی منت این شانه شوم
گر چه خود جان جهانی و تفاوت نکند
من دیوانه فدایت بشوم یا نشوم
علی معصومی
ای گل زیبای من لبخند تو آرامش است
چهرهی خندان تو خود معنی آسایش است
در جهان چیزی برایم خوشتر از روی تو نیست
فکر دیگر در سرم جز تاب گیسوی تو نیست
خالق هستی تو را چون ماه زیبا آفرید
گوشهی ابروی تو در قلب غوغا آفرید
من هواخواه دو چشم مست و شهلای توام
دوستدار قامت چون سرو، رعنای توام
بوی مویت عاشقی را سهل و آسان میکند
یک نگاه دلفریبت مرده را جان میکند
عشق زیبایم تویی، محبوب بیتایم تویی
ماه شام تارم و خورشید فردایم تویی
دل تویی دلبر تویی، وز حوریان برتر تویی
بیدلان را سر منم، از شاهدان سرتر تویی
در دلم شوری بهپا کردهست عشق ناب تو
نام تو آرام جان و قلب من بیتاب تو
بیقرارم در نبودت، بودنت سامان من
یکدم از یادم نخواهی رفت ای جانان من
حامد خانلو
ما مرگی ایستادهایم
که سینه به سینهی نردههای خمیده
درون آینهی بیتصویر،
تماشاگرِ کلاهِ بینشان شده ایم
سرما در جیبِ پایانیمان
چون انگشت سربازانِ چوبی
در جمجمهی لرزانِ زمین
ریسه میرود
و در آخرین انجمادِ دهان
خارهای سیمدار
ازمرز فراموشی بیرون میزند
و با قیچی
چوب های پوسیده را می بلعد
پشت هر سنگِ مفت
گنجشکی در انتظار است
و شاید
پشت آن کلاه
هنوز کسی خواب باشد.
فروغ گودرزی
صبحت به قشنگی گل نازم
صبحانه من بوسه زلب های تو باشد
رخ در رخ و آغوش به آغوش
وای از جنگ بغل
تنگی آغوش
وای از سمت نگاهت
بگذاشته ام جان و دلم جا
در کنج نگاهت
ای برکه جاری به وجودم
ای عشق ترین عشق
صبحت به قشنگی
صبحت به طراوت
صبحت به تر و تازگی عشق
ای عشق قشنگم
صبحی که تو باشی و غزل
صبح ترین است
حسین گودرزی