حرفِ اضافه نزن

حرفِ
اضافه
نزن
کنارِ واژه‌ای
که فالگوش ایستاده.

پرانتز
با گوش‌های قرمز
از علامت سوال می‌ترسد.

نقطه را
به بازجویی بردند:
اعتراف کرد
پایان را نمی‌شناسد.

مترادف‌ها
در صفِ انتشار
ایستاده‌اند

و
آزادی
با فرم جعلی
گریخت
از کتاب درسی
به جزیره‌ واژگان ویکتوریا؛
جایی که
پرانتز
بسته می شود.

فعل‌ها
همه معلوم‌اند
جز یکی:
در سلول انفرادیِ مکان
با قید زمان
مستتر مانده.

شعر
در بازجویی معنا
سکوت کرده.
واژه‌ها
با چشم‌بند استعاره
لب‌خوانی می‌کنند.

دست‌های نحو
می‌لرزند.
زبان
خودش را
گردن نگرفت...
حروف
ربط
بایگانی نشین
شدند...
و قلم،
محکوم شد
به جرمِ
جوهری
که هم
خون بود
با آگاهی....


سعید رضا لیریایی داودی

پرم از تنهایی

پرم از تنهایی
گاه گاهی بشکن قلب مرا
بچکد قطره ی غم
از ترک دلتنگی
پر شدم از رویا
آه. آری
گاه گاهی تو بیا
لا به لای یادت
نفسی تازه کنم

در سکوتی که مرا می شکند

بهرام بصیری

خبری نیست که نیست...

خبری نیست که نیست،
یادت باشد؛
دلم خواست بروم سفر
جایی که نباشد حرفی دگر.

خاطرم آسوده،
جسمم آرام،
چشمم به فراغت
نماند اینجا...

همه‌چیز را گذاشتم کنار،
دگر نه عشق می‌خواهم،
نه عقل که باشد همراهم.
من دلم بی‌خیالی می‌خواهد،
سفری راحت،
که نباشد خیالم
ز غوغای جهان آزرده.

من دلم راه می‌خواهد،
نه که باشد شلوغی و همهمه.
شده‌ام آزرده،
نه می‌دانم چرا،
نه کجا...

چه شده بر من؟
ذهنم درگیر چه بود؟
چه خواستم مگر
که نصیبم این آشفته‌بازار شد؟

من که آرام بودم،
قانع و سربه‌راه؛
نه که سنجیده باشم...
هِی... من دلم...

بگذریم.
کاش کنجی بود
تا دور می‌کرد
این‌همه فکر و خیال.

این‌ست که خشمگینم کرده؛
چرا نمی‌شود از آدمی جدا؟
دست و بالم خالی‌ست...
هه... با این ذهن پر،
باز چه کنم؟

این راه دراز است،
من با این آدم بی‌راز
چه کنم؟

خنده‌ام می‌گیرد...
چه فکر می‌کردم،
چه شد؟
همه «زندگی» می‌گفتند...
این بود؟

من اگر نقاش بودم،
خط‌خطی می‌کردم؛
چون همین بود میزان احساس‌م.

فکر نکن نبودش تلاش،
یا اینکه نبودش توان...
این که می‌بینی
مایه‌ی جان من است.

خب!
نصیبم شده درد و درد...

سفری می‌خواهم،
نه برای این تن فرومایه،
روحم شده خسته، بی‌پایه.
کاش می‌شد
چشمان را بست و خندید،
شاید آن‌موقع می‌شد که فهمید:

همه رفت،
و نابود شد...

کاش بود کسی،
نگاه می‌کرد ته این سفر،
و می‌گفت به ما:

خبری نیست که نیست...

مستانه روستا

خواب دیدم

خواب دیدم
پشت کوچه‌ی ابر
در فراخ گذر آسمان
لابلای شاخ و برگهای کهن کوهستان
از خودم می‌گذشتم
هر چه پیشتر می‌رفتم
بیشتر پیدا می‌شدی
سر پیچی انبوه
دریاچه‌ای شدی دلپذیر
مست
تو گویی حتی
هوا خاطرخواهت هست
حواست هست ....؟


اکبر سامی

عشق، صدای قلبی‌ست

عشق،
صدای قلبی‌ست
که در سکوتِ دست‌های تو
گم می‌شود،
همچنان که در تاریکی،
نور لبخندت بی‌صدا می‌تابد.


سیدحسن نبی پور

بیا تا کز دو چشمانت بیارایم جهانم را

بیا تا کز دو چشمانت بیارایم جهانم را
بشویم هجر و مهجوری، بپیرایم نهانم را

مرا اندر نگاهت تلخ میبینی، ببخشایم
بیا تا انگبین سازم به کامت روح و جانم را

شرابی نو بریز آری، که بد مایوس و نومیدم
و سرشار از امید و آرزو کن استکانم را

نسیم مهر رخسارت چرا سویم نمی‌آید؟
در این ظلمت‌سرا رخشان نماید کهکشانم را

تو لبریز از کراماتی و من مشمول آفاتم
طبیبی سان مژگانت بباید دیدگانم را

عزیمت را درازا باشد و تهدید و دشواری
بگردان راه من هموار و مأوا کاروانم را

سراغی از تو می‌گیرد گل و هرباره می‌گویم
که می آید، که می آید، که سازد آشیانم را

نگاه یاس‌مان بر در بخشکید و نیامد او
دگر باید پذیرا باشم این خوف و خزانم را


امید دستجردی

گفته بودی از ازل تا بینهایت، وقت هست

گفته بودی از ازل تا بینهایت، وقت هست
گفته بودی زود می آیی و "حالا"، دیر نیست؟

رفتی و دور از نگاهم، عاشقی کردی و حال
بعد هفده سال، برگشتی و "اکنون"، دیر نیست؟

مهربانم! دیر کردی...عاشقت را هجر، کُشت
بر مزارم آمدی و گریه کردی...دیر نیست؟


اندکی دیگر بمانی، زنده خواهم شد زِ شوق
حیف...رفتی و نفس برگشته بود و دیر نیست

زینب اشرفی

به گرمای بی‌ریای شانه‌هایت قسم

به گرمای بی‌ریای شانه‌هایت قسم
هیچ جایی در این جهان
شبیه تو، خانه نمی‌شود
بیا دست‌های زمان را
به آغوش شب بسپاریم
تا سکوت میان‌مان
حرف بزند
پیش از آن‌که صبح
با واقعیت بی‌رحمش
میان ما فاصله بیندازد


مجید رفیع زاد