دوره گرد؛ آیا دل پر درد را هم می خری؟

دوره گرد؛ آیا دل پر درد را هم می خری؟
گریه ی دلتنگی یک مرد را هم  می خری؟

از کسی که چهار فصل عمر  او پاییزی  است
گریه و گل واژه های زرد را هم می خری؟

در پی معشوقه هفتاد و دو خوان را گشته ام
تاول پای بیابان گرد را هم می خری؟

دوره گرد از شاعری که از فراق یار خویش
زانوان خود بغل می کرد را هم می خری؟

قامت خم گشته ی یک شاعر  مغرور چند؟
شعرهای آذر  این فرد را هم می خری؟

تاس افتاد و قمار عاشقی  را  باختم
مهره ها  و تخته های نرد را هم می خری؟

دوره گرد ؛ آیا کتاب شاعری که با جنون
شعرهایش  را به دست آورد را هم می خری؟


محمد علی شیردل

دیگر آن آنی که باید بود و باشم نیستم

دیگر آن آنی که باید بود و باشم نیستم
آتشی در زیر خاکستر داداشم نیستم

آرزوهای قشنگی‌ دارم و از تنبلی
اهل کار و زحمت و قدری تلاشم نیستم

از تبر میترسم و از هر تبر زن بیشتر
کُنده ای بی مصرفم بیم خراشم نیستم

آدمیت کشته شد با دست قابیل و یقین
نسل قابیلم از آن قوم و قماشم نیستم

شرط خوبی سادگی باشد و چونکه واقفم
موج خنثی پرورم در ارتعاشم نیستم

بودن گرگی درونم خیره سر یک تُهمت است
بره ای آرامم و در اغتشاشم نیستم

اینکه میبینم عیوب این و آن را در عمل
با دخالت جز نُخُود در دیگ آشم نیستم

لاجرم چون قید خیلی چیزها را من زدم
در پی گفتار افسوس و به کاشم نیستم

در مسیر آدمیت بی گمان جا مانده ام
مستحق ِ مرگ با تیر کلاشم نیستم

هر کجا لیکن خودم هستم بدون واهمه
اهل پنهان کاری و هیس و یواشم نیستم

کوه ایرادم و میدانم و جالب اینکه من
در پی الماس خود میل تراشم نیستم


عادل پورنادعلی

ضحاکی رها شده از دماوند...

ضحاکی رها شده از دماوند...
در من،
در من،
در تار و پودِ تنِ بیـچاره‌ام،
می‌دَوَد
می خیزد
می خروشد...

سَرِ انگشتانم،
سَرِ انگشتانم،
سَرِ انگشتانم،
می‌سوزَد انگار گُدازه در رگ‌هاش جاری ست.
سقفِ دهانم خشک،
خشک و تُرد،
چون برگِ پاییزی زیر پا ـ
لّه می‌شود...
لِ ل..ه هه می ی..ش شود.

پرنده‌ای دیوانه،
بال می‌زند توی قفسِ سینه،
گروو...مممپی ی...،
گروو...مممپی ی....،
گررروومممپْ،
قفس را می‌کوبد به زندان استخوان هایم،
دنده‌ها...
دنده ها...
رنده ها...
تنگ می‌شود...
قبض می شود....
نیست می شود...
نَفَس، قطع.

پوستم،
پوستم،
پوستم
گداخت، سرخ شد، جوشید،
جاری شد،
پوشید،
از استفراغ قلب زخمی زمین

خررّ...چ..چ، خرررر...چ
خُرد شد، خمیر شد،
چراغ  خِرَد
و آینه ها را مه گرفت.
مه؟ نه ه ...ه...
دودی غلیظ،
از سوختنِ عقل.
  
در تاریککده این شب غلیظ،
و سایه‌نشینانِ وهم،
رقصی ابـد‌ی آغازیدن...آغازی ی...دد..ن...
پرده‌ها پاره،
پرده‌ها پاره،
بکارت ها پاره،
و تصویرِ این ویرانی،
نقشْ بر دیوارِ مُخ زدِه‌ام حک می‌شود، حک می...ش..ود.

می‌خواهم فریاد بزنم ـ
داا...د بزنم
بیدا...د کنم
صدا در گلو یخ می‌بندد،
سنگ می‌شود،
قبر می شود،
محو می شود...
فُشّار می‌آورد....
به شقیقه ام...
ضرب. ضرب. ضرب.
آیا این قلبِ دیوانه است؟
یا چکشِ ویران‌گری ست که
فرمان می‌زند:
«بشکن!
بسوزان!
برانداز!»

تنها صدا،
همان ضربانِ وحشی ست،
همان،
و خش‌خشِ سایه نشینانِ ذهن،
که دارند دیوارها را می خراشند...
خش... ش، خ...خش...ش...
دیوارِ درون را..


آه...
ویرانی،
از همین‌جا آغاز می‌شود.

مهدی مصری زاده

تو که دل بستن و دل دادن را بلد بودی

تو که دل بستن و دل دادن را بلد بودی
کاش وفای به عهد و ماندن را بلد بودی
عهد نبستن به از آن که ببندی و برانی
کاش پای احساست ماندن را بلد بودی
بی اعتمادی درد غریبیست ز تو رسید
کاش نقل عاشق پیشگی را بلد بودی...

صدیقه برنده گشتی

در خیالت گم شده ام

در خیالت گم شده ام
میان نوشته های تو
خاطرات سطر به سطر
روی طرح ذهن من
در نقش
خیال نقاشی می کنند.
پیچک دلم را
افتاده به راه در میان ذهنت
عبور می کند در ذهنم
زمان را در صفحه ها ذهن تو
گم کرده ام
لابه لای واژهای حس
ژولیده شدم در احساسی عمیق
در لیوان قهوه در فال لمس
که دستهایم عادت کرده
به بودنت همراه
خاطرات تن گرمت
پوسیده شدم
در انتظار آمدنت
شب را در کنار ماه
بازتاب گستردگی خیال
در چشمهای آسمان
می بینم .
که سوار بر ابرهای
سکوت میان
فال پاییزی
روی برگهای رنگارنگ
خش خش ذهنم را می شناسد
در عبور لحظه ها
برگ روی پاههای بسته زمان
راه گم کرده .
همراه باد عطر تنت
می پیچد در مشام من
همانند صفحه در بند بند
بندهای گره شده به هم
در دفتر شعرت در خاطراتی
عمیق
بین بوسه های ماه
در حلقه نورانی
لابه لای انگشتهای ماه و دستهایم که
نوازش می کرد ذهن خاطرات گمشده را

فیروز ایزانلو

بخواب ای دل بخواب اینجا غریبی

بخواب ای دل بخواب اینجا غریبی
تو از آغوش معشوق بی نصیبی
بخواب ای دل داره گریه ام میگیره
دلم از این زمونه سیره سیره
بخواب ای دل مجال عاشقی نیست
منو هیچ دلبر و هیچ محرمی نیست
بخواب ای دل که قلبم پیره پیره
واسه پروانه بودن خیلی دیره
بخواب اینجا دلی همدرد من نیست
کسی از بغض قلبم باخبر نیست


وحید مشرقی

دیروز شروع کردم یک چله برای تو

دیروز شروع کردم یک چله برای تو
خالص بشوم یک بار ،چون چشمه برای تو

دل خانه ی زشتی بود تا اینکه تو را دیدم
باید که بیارایم، این خانه برای تو

این خرقه ی آلوده در تن شده بی معنا
باید بدرم جانا،این خرقه برای تو


این جسم گنه آلود در بند خور و خوابست
یک پوست می اندازم تا چله برای تو

قلاب بینداز و بالا بکشم از آب
قلاب نگهدارم لب تشنه برای تو

پایان شب چله پاداش بده من را
تا دل بشود عمری دیوانه برای تو

فاطمه عسکرپور

کاش درسی بودم از اخلاق نیک و روی باز

کاش درسی بودم از اخلاق نیک و روی باز
کاش چتری بودم از باران و شب های دراز
کاش درمان می شدم بر دردهای بی شمار
کاش بودم مرهمی بر قلب پرسوز و گداز
کاش دستی می کشیدم بر سر و روی درخت
کاش بلبل بودم و می زد پرم با شور ساز
کاش بودم یک شقایق در میان کوهسار
عاشقی سوی رخم می خواند تا فردا نماز
کاش مرغی بودم و سرمایه ام هم دانه بود
یا که می گفتند مرغان با من از دریای راز
من دلم می خواست انسان همچوطفل بی گناه
فارغ از نیرنگ بود و، مکرها وحرص و آز
آرزو کردم شبی دنیا بهشتی می شد و
بنده همچون خالقش می شد ز مردم بی نیاز
کاش دنیا می شد از زیبارخان هنگامه ای
همچو کشمیر و چگل هم شهر زیبای طراز
کاش دنیا امن بود و آهوان در مرغزار
می خرامیدند، می رفتند با آرام و ناز
کاش می شد شکوه از معشوق می کردم شبی
شکر می کردم سحر زان یار شوخ دلنواز


"زهرا روحی‌فر "