یاد تو در من مینشیند،
به عمق چشمهایت،
جایی که بوسهها گم شدند.
لحظهای که دیگر نبود.
سیدحسن نبی پور
زخم دارم روی هم، با درد عادت کردهام
با زبان خنجر نامرد عادت کردهام
از صبوری حاصلم جز کوه غم چیزی نشد
من بدون هیچ دستاورد عادت کردهام
کمکمک از سینهام موج محبت میرود
با نگاه خشک و تند و سرد عادت کردهام
با چراغ شیخ گشتم، کس نشد همراز من
با همین آب و هوای فرد عادت کردهام
با غبار غم نشستم در کنار جوی عمر
زیر بار آبشار گرد عادت کردهام
در بهار زندگی فصل خزان شد سهم من
برگ خشکم با نگاه زرد عادت کردهام
روز و شب خوردم بسی از دیگران زخم زبان
این جماعت آنچه با من کرد عادت کردهام
سیدظاهرموسوی
روزی گذر کردم ز کوچه ،از دور دیدم دلبری
عاشق شدم با یک نگاه ،دل میبرد با روسری
آشفته شد من را چو دید، یک لحظه غیبش میزند
آرام جانم را گرفت، سر میکشم بر هر دری
جویا شدم از هر طریق، اطراف را سر میکشم
چون قطرهای شد ناپدید یک لحظه چون جادوگری
گیرم نشانش بی امان، شاید ز راهی بگذرد
از رهگذر پرسم نشان از کودکی تا مادری
چون دیده بانی خسته جان ،سرمنزلش پیدا کنم
بیند مرا ریزد زبان، دارد زبانی زرگری
صورت چه گویم همچو ماه، لبخند ریزی بر لبش
من محو او بودم ولیک، دارد نگاهش مشتری
راقب چو بیند با همیم ،ما را حسادت میکند
پل مینهد ما بینمان، گوید مرا چون کافری
دیگر نرانی بر زبان، نامی ز من در محضری
خواهی نگردی دل حزین، بس کن دگر خوش باوری
صاحب دلی بودم ولیک ، آواره گشتم در رهش
عادل شود همچون قضات ،یا میکند نا داوری
ابراهیم خلیلیان
رقص قلم در دوات،
چشمهایت را نوشت.
خطوطِ مژگانت،
کلماتِ خاموشی را
در دل کاغذ میکشند.
سیدحسن نبی پور
ای در خودت غریب، تو جز غم نداشتی
خشکیده برگ جانت و شبنم نداشتی
تیری رها شد از خم ابروی یار و حیف
زخمت کشنده بود و تو مرهم نداشتی
از لانه های خالی و تاریک زاغ ها
بر شاخسار زندگی ات کم نداشتی
گفتی که در تقابل احساس و عقل و دین
راهی به جز ستیز دمادم نداشتی
اما خدا همیشه پس از این بهانه هاست
ای دل تو هم ادله ی محکم نداشتی
بی اعتنا به خلق گذشتی و زنده ای
در قلب دختری که همان هم نداشتی
امین ترابی
دوستت دارم...
حتی اگر فراموش کنم
که واژهها زادۀ کیستند.
حتی اگر تنها بمانم
در میانۀ تپشهای بینامِ سحر.
دوستت دارم
چون نفس،
پیش از آنکه معنایش را بدانم.
حسین گودرزی
کاش میشد نغمه ها با هم سرود
بی نقاب و بیدریغ و بی حسود
روزگاری ساده بودیم و رها
بی غرور و بی نقاب و بی نمود
خنده هایم بیسبب می ریخت باز
از دل پاکی که جز مهرت نبود
در دل شب قصه ها روشن تر از
اشک مهری کز دل ما می فرود
رفت آن ایام و دل حیران بماند
در حصار خاطراتی سر گشود
لیک امیدی هنوزم زنده است
چون چراغی در شب تار و کبود
باز شاید همدل و همراه شد
با نگاهی، با دلی پاک و ودود
مصطفی نجفی راد
و عشق همان لبخندیست که با مرور کسی بر لبانت نقش می بندد
لذت نوشیدن یک فنجان چای است که آرامش حضورش به تو می بخشد
گام های هماهنگیست در یک پیاده روی دو نفره...
هر چند کوتاه !
حتی در سکوت !
و نگاه های هم سویی که افق های یکسانی را می بینند
و گپی دونفره با جملاتی که از قبل ذهن تو را خوانده اند
عشق مسیری نیست که برای رسیدن به مقصد از قبل در ذهنت رسم کرده باشی
یا نگاهی از سر هوس که به اوج رسید لاجرم پیامدش فرود باشد
یا قطعات پازلی که به دنبالش بگردی تا کاملش کنی
عشق را بدون تفکر ، بدون برنامه ریزی یکباره در قلبت می یابی
درست مانند مسیری که آب به نرمی باز می کند
عشق غرور نمی شناسد
پای غرور که به عشقت باز شد... رنگ می بازد!
تنها می شود لافی از وسعت قلبت !
عشق نه تکرار می شود و نه تکراری
اگر...
فقط اگر همانی را که باید به درستی پیدا کنی !
زیبا کشاورز