دیگر حتی بحث عشق و عاشقی در کار نیست
بی تو و دور از تو جانم در بدن انگار نیست
کس نمی داند دل من دردمند عاشقیست
هیچ کس آگه ز درد عاشق بیمار نیست
درد هجران را پزشکان ناتوانند در شفا
زخم عاشق را مداوایی بجز دیدار نیست
میروم هرجا غم دوری چو سایه با من است
گوشه این قلب غمگین جز غمت ، غمخوار نیست
هر غروبم بار غربت می نشیند روی دوش
هیچ بار و وزنه ای سنگین تر از این بار نیست
رنج بیداری چه داند ناچشیده زخم هجر
او که شبها تا سحر چون چشم من بیدار نیست
چوب در چشمم زنم تا صبح میجویم ولی
جز تو مهتابی که تابد بر شبان تار نیست
من غزل گویم که گردم با خیالت هم سخن
لال گردد آن زبان که هم سخن با یار نیست
محسن خدادادزاده
دل به هر یاری سپردم، عاقبت دل را شکست
جز تو ای جانانه، هر کس آمد و آخر برست
جستوجو کردم تو را در کوه و دشت و آسمان
لیک دیدم خانهات در عمق جانم، در نشست
هر که غیر از توست، آیینهست اما بیصفا
هر نگاهی جز نگاهت، پردهای بود و شکست
سوختم تا ذرهذره پاک گردم زین غرور
هر که در زد بر در او، هیچگاه او در نبست
مبین کوچک زاده
مرا گریان رها کردی
متعجب شدم از قلبت
همه چیز را مرور کردم
کجای کاره من بد بود
که حتی اشک های من
سطحی ترین حد بود
اگر من بدترین آدم
یعنی اتقدر بد بودم
یک هفته نشی دلتنگ
عالیه رنجبر
بارفتنت
ازچشمهایم
دلتنگی می بارد
مژه ها
شیشه نگاهم راپاک می کنند
تاپیداکنم
عطرتو را
که جاگذاشته ای
درهمان باغی
که زولنگ و اناریجه بااو دوست شده بودند
افسانه ضیایی جویباری
گویی که مگردیووانه ای؟ دل به که دادی؟
آخر ای زاهد دیووانه، تو ز یار من چه دانی؟
چنان مستم ز بویشکه دگرهیچ ندانم....
جزلعل لبانش طلبی هیچ ندارم!
گویی سخنم سخت نشان از کودکی دارد؟
گفتمت بین دو ابرویش چه خال کوچکی دارد؟
خم به ابرویش نیاید و دگر نیست ملالی...
این ختم سخن بود و دگر،
نیست کلامی!!
غزل مومیوند
عشق تو
آیینهی باغ من است
هر برگ،
لبخندی بر خاطرهها
سیدحسن نبی پور
یار جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز
بیثمر غورهٔ چشمی بچلانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
قاتل مرغ و خروسیم یکیمان کمتر
این همه جان گرامی بستانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
پریشان کرده چشمانت مرا؛ اما نمیدانی
_ چه دردی بدتر از اینکه تو شعرم را نمیخوانی
مرا آشفته میخواهی ولی من دوستت دارم
و حتی بیشتر وقتی، مرا از خود که میرانی
نباشی من پریشانم تو باشی هم پریشانم
کجا باید پناه آورد از دست پریشانی
چه باید کرد وقتی که دلت اقرار میخواهد
بگویی هم پشیمانی، نگویی هم پشیمانی
تو را باید پرستید و مدام از تو، تو باید گفت
که من ایمان به تو آوردهام آن هم چه ایمانی
به من دیوانه میگویند حق دارند مردم چون
همیشه از تو میگویم؛ خودت اما نمیدانی
علی صفری

قم
(علی صفری _ قم)