و در آخر، خَتْمِ این کلام حاصلِ گلی است

و در آخر،
خَتْمِ این کلام حاصلِ گلی است
که درونم شکفته شد
و با نیروی عشق و جنونت،
تکامل یافت.
ای آنکه عشق را آموختی،
بدان و بدان گر روزی،
غنچه‌ها زار زنند،
زمین دو نیم شود،
آسمان شهاب بباراند

یا که ماه ز جان نور ببارد،
باز هم دوستت دارم.

اسما حسینی

ای که با نه گفتنت روحم ز تن پر می‌کشد

ای که با نه گفتنت روحم ز تن پر می‌کشد
رحمی بکن بر حال من، بی تو دلم جان می‌کند

یا رب چرا آن مه را کردی برون بر بام من
اکنون ز ناز چشم او، این چشم من خون می‌شود

آه دل فرهادها بر قلب سرد سخت‌دلان
هیچ ندارد آن اثر، چون تیشه بر سنگ می‌زند

صبح و شبم در گریه و نیستش خمی در ابروان
زین ناله‌های تلخ من شهد عسل هم می‌رود

آخر این گرمای من گل می‌شود همچون خلیل
یا که در آتش سرد آن رقص مرگم می‌رسد

مهدی وفازاده

کجایی ای نسیمِ صبح‌گاهی؟

کجایی ای نسیمِ صبح‌گاهی؟
که بویَت می‌رسد از جاده‌هایی

کجایی ای چراغِ راهِ تارم؟
که بی‌تو خسته‌ام در ماجرایی

کجایی ای صدایِ رودِ خفته؟
که می‌خوانی مرا از کهربایی

کجایی ای امیدِ شب‌نشسته؟
که می‌روید ز نامت روشنایی

کجایی ای غریبِ بی‌نشانی؟
که ماندم در هوایت بی‌نوایی

کجایی ای شکسته موجِ دریا؟
که بی‌تو من شکستم در جدایی

ریحانه عاشوری

زن‌ها طوفان‌اند؛

زن‌ها طوفان‌اند؛
اگر مرد نلرزد،
در گرداب عشق غرق می‌شود.

سیدحسن نبی پور

خواستم از تو بگریزم،

خواستم از تو بگریزم،
مثل کسی که از آتش به آب می‌دَود،
اما آب
چهرهٔ تو را بازتاب می‌داد.

مثل پیراهنی که هرگز شُسته نشده،
بوی تو، نفس‌هایم را پر کرده است.


خواستم دوستت نداشته باشم،
اما هر بار که نامت را می‌برم،
لب‌هایم به خون مُزین می‌شود،
و دستم تا آرنج خون‌آلود می‌ماند.

خواستم از تو عبور کنم،
اما از هر جاده‌ای که می‌گُذرم،
در انتها به گور من می‌رسد.

خواستم فراموشت کنم،
اما فراموشی
خونی‌ست،
که نام تو را می‌نویسد.

خواستن یعنی،
هر تَپشِ قلب،
تیغی در رگ‌ها فرو بُردن.

خواستن یعنی،
هر روز با دست خودت،
رگ‌هایت را متلاشی کنی.

خواستن در این جهان،
طنابی است
که هر بار رها می‌کنم،
دور گردنم محکم‌تر می‌پیچد،
و این
تنها جایست،
که خواستن،
توانستن نیست.

ابوالفضل پارچه بافی

ماندیم در این شهر و دلم پاک خراب است

ماندیم در این شهر و دلم پاک خراب است
درمانده و نالان شده‌ام این چه عذاب است؟

تا رنگ رخ زرد مرا مردم این شهر
خواهم که نبینند رخم پشت نقاب است

ویرانه جان هم که ز غم تاب ندارد
یا رب مددی روحیه‌ام پاک خراب است

هر دست که دادیم از آن دست ندیدیم
خیری، که درین شهر گناه عین ثواب است

از بخت بدم قحطی آب هم شده قوزی
هر جا نگرم قصه کابوس و سراب است

لعنت به من از دست دل مردم بی درد
هر لطف که کردم همه‌اش نقش بر آب است

فریاد که با هر نفسی عمر ببازم
هر لحظه جدا، ساعت مرگم به شتاب ست

شهری که در آن هیچ خبر ز عشق و هنر نیست
داروی دل من غزل و شعر و کتاب است

بهروزکمائی

عاقبت رام شد این دل ، به کناری بخزید

عاقبت رام شد این دل ، به کناری بخزید
گوش خود را بکشید و لب خود را بگزید

سر فرو برده گریبان غمت ، افسرده
تابع عقل شد و گوشه ی خلوت بکپید

پرده افتاد و دلم مکر ترا باز شناخت
عاقبت رو شده دستت، دلم آسان ببرید

زخم ها را نمکی تازه زدی بی انصاف
خون به دل کرده ببین، سینه جانم بدرید

می روم تا دم مرگ، چشم ببندم بر عشق
دگر آن مستی چشمان تو از جان، بپرید

شور و شیدایی جان رفت به تاراج غمت
عاشق، افسانه شد و عشق ز دل ها برهید

هر کسی لایق پاکی و صفا نیست دلا
عاقبت خاطر هر خاطره ام، گشت سپید

تا خیالم ز خیال خوشت آسوده شود
بی خیالی ز جهان در دل و جانم بدمید...

سیمین حیدریان

تو مثلِ شعرِ خاموشی درونِ سینه‌ام هستی

تو مثلِ شعرِ خاموشی درونِ سینه‌ام هستی
تو با این حالِ رویایی، تو با این ذوق همدستی
دلم از بی‌کرانِ تو سراسر غرقِ دریا شد
جهان با چشم‌های تو چه دلخواهانه زیبا شد
دلِ پر نورِ تو مرهم به روی زخمِ شب‌ها زد
هجومِ گرمِ آغوشت به قلب بی‌کسی‌ها زد
چه نقشِ تازه‌ای دادی به این شب‌های دلگیرم
که از مهتابِ چشمِ تو دمادم شعر می‌گیرم
خطوطِ چشمِ معصومِ تو تا باریک‌تر می‌شد
خدا از خنده‌های تو به من نزدیک‌تر می‌شد

من از واگیرِ تن‌سوزَت، غمم نابود و خنثی شد
جهانِ تلخ و مغمومم پر از خاکستری‌ها شد
هنوز از باغِ اشعارم برایت سیب می‌چینم
کنارِ بودنت خوابِ خوشِ پرواز می‌بینم
چه رویای دل‌انگیزی به قفلِ این قفس دادی
که پر شد شعرِ من از تو؛ پر از احساسِ آزادی

سجّاد تسلیمی