من نیز در سکوت شبانگاه، خسته‌ام

من نیز
در سکوت شبانگاه،
خسته‌ام
از جاده‌های بی‌خبر و
بی‌نشانه‌ام
در من هزار پنجره‌ی
بسته مانده است
در من هزار
خاطره‌ی بی‌بهانه‌ام

آغوش من
برای تو آرام می‌شود
وقتی که
بغض خسته‌ی
تو را هم
صدا کنم
وقتی که
در نگاه تو
باران می‌چکد
می‌خواهم
از غم تو
کمی دعا کنم

من نیز
مثل تو،
پر از اندوه بی‌صدا
در من
شکسته
آینه‌ی آرزوی تو
در من
هنوز
زمزمه‌ ی عشق مانده است
در من
هنوز
شوق نفس‌هایم
به سوی تو ست

بگذار
تا کنار تو
آرام‌تر شوم
در من
هنوز
شعله‌ی بی‌تاب بودن است
در من
هنوز
خاطره‌ی عشق مانده است
در من
هنوز
لحظه‌ی ناب بودن است

با من بمان،
که بی‌تو
جهان سرد می‌شود
با من بمان،
که بی‌تو
دلم بی‌قرارتر
با من بمان،
که در دل
شب‌های بی‌کسی
با تو فقط،
دلم شده امیدوارتر

با من بمان،
که در دل من
روشنی تویی
با من بمان،
که در دل من
شور زندگی‌تویی
با من بمان،
که در دل من
شعر تازه‌ای
با من بمان،
که در دل من
عشق من تویی

من نیز
از عبور زمان
خسته‌ام، عزیز
در من
هنوز
خاطره‌ی دور مانده است
در من
هنوز
پنجره‌ای رو به روشنی‌ست
در من
هنوز
لحظه‌ی مغرور مانده است

بگذار
تا به سینه‌ی تو
تکیه‌ای کنم
در من
هنوز
زمزمه‌ی عشق زنده است
در من
هنوز
عطر نفس‌های روشنی‌ست
در من
هنوز
شوق رسیدن
تویی

با تو،
جهان
دوباره شکوفا می‌شود
با تو،
دلم
دوباره جوانی می‌کند
با تو،
غبار غربت شب‌ها
کنار می‌رود


بگذار
تا به لحظه‌ی لبریز
اشک و آه
با تو بمانم،
از همه دنیا جدا شوم
با تو بمانم،
تا با خودم آشنا شوم

در من،
تویی که
روشنی شب‌های منی
در من،
تویی که زمزمه‌ی ناب
عشق شدی
در من،
تویی که پنجره‌ای رو به صبحی
در من،
تویی که آینه‌ی خواب عشق شدی


محمدرضا گلی احمدگورابی

اگر صبح مرا ساقی بسازد

اگر صبح مرا ساقی بسازد
کنم کاری که او بر من بنازد

شود آماج تیر عشق سینه
بنازد برخود و بر من بتازد

سزد در بازی معشوق و عاشق
که عاشق عمدا از دلبر ببازد

خوشا آن دل که عاشق چونکه گردد
به هر جور و جفای او بسازد

(محرم ) را نظربازی بیاموز
که دم از عشق تو آن بینوا زد

سید محمد رضاموسوی

گفته بودم باد و بارانی که شد ول کن بیا

گفته بودم باد و بارانی که شد ول کن بیا
رنگِ دنیایت زمستانی که شد ول کن بیا
در غروبِ برگ ریزان در ولایاتِ غریب
در گلویت بغض زندانی که شد ول کن بیا
..
خرمنی ازاشک و آهه زندگی ول کن بیا
لشکری از غم به راهه زندگی ول کن بیا
من گرفتارم به چاهِ ویلِ تو ای وای من
بعدتو دیگر نخواهم زندگی ول کن بیا
..
نغمه هایم شعرِ خاقانی شده ول کن بیا
خوابهایم بحرِ طوفانی شده ول کن بیا
خنده هایم تلخ همچون روز های سختِ تو
گریه هایم اشک پنهانی شده ول کن بیا
..
رفتی از چشمم ولی ول کن نباشد یادِ تو
بر سرم برفِ زمستان داد از بیداد تو
خوابِ شیرین شد به چشمِ خسته فرهادِ من
بیستونِ قلبِ من پُر گشته از فریادِ تو


عبدالنبی اکبری

کتاب بازم

کتاب بازم
صفحات بی‌قرارم پر از تو
خاطراتم آغشته بر صفحات

در پیچ‌وخم افکارم باش
هویت عریانم را در دستان واژه‌ها ببین
خیابانی که سال‌ها، تنها رهگذرش تو هستی

خجل از خاطراتم
این همه تو

خوابم پر از تو
سایه‌ی مبهمت بر پرده

یادم پر از تو
گرم، گرم

حتی در سردترین ساعت سال

باران تو
می‌بارد
بر من

در خوابم باش
همین مرا بس

بی‌تو
این کتاب ورق نمی‌خورد
صفحه‌ها خالی
افکار سرد
هویتی گمشده در سکوت

خاطراتم سفید
خوابم بی تو پروانه‌ی بی‌پرواز
بدون تو نمی توانم


بهرام بصیری

این روزها،هفته ها تف سربالا ست

این روزها،هفته ها تف سربالا ست
این هفته‌های لعنتی چقدر دیر میگذرند
این هفته ها بدون تو چقدر باد میکنند
حجیم میشوند و زورگو.
خاک برسر ایام که آنی
سر نمیخورند روی هم.
این ساعتهای بدبخت
پای در مرداب دیروز دارند
که دستک زن پا نمیکوبند؟
فراز شانه خورشید را می‌جویم هر سپیده.

میبویم شانه اش را تا بوی جمعه دهد،
جمعه را قربان کنم در قتلگاه خودم
شاید شنبه زودتر آید.

هادی حاجی زاده

گوشه خیابان ماشین را نگه داشت

گوشه خیابان
ماشین را نگه داشت
پیاده ام کرد
گاز داد
و
رفت
رفت
رفت
ر
من مبهوت و گیج
چند ساعت ایستادم
بلاخره
ماشین گرفتم
چند صد متر آن ور تر
ماشینش را پارک کرده بود
سرش را روی فرمان گذاشته بود
داشت گریه میکرد
خواستم به راننده بگویم نگهدار
راننده نشنید
او
گاز داد
و
رفت
رفت
رفت


سیاوش دریابار

غروبِ جمعه‌ی پاییز بوده‌ام شاید

غروبِ جمعه‌ی پاییز بوده‌ام شاید
مترسکِ سرِ جالیز بوده‌ام شاید

شبیهِ مرو و نِشابور و بامیان، یا نه!
به بدشگونیِ چنگیز بوده‌ام شاید

خراب‌تر ز زرند و بم و بروجردم
وطن‌دریده، چو آن «چیز» بوده‌ام شاید


غزالِ عشق تو بودی، ولی شبی، تنها
پلنگِ وحشیِ خون‌ریز بوده‌ام شاید

امیدِ وصل خیالی و آرزو به تباهی
و صبرِ سرشده، لبریز بوده‌ام شاید

بیا، ستاره‌ی من، ماه من، شباهَنگم
گناه وسوسه‌انگیز بوده‌ام شاید

شروع قصه‌ی پاییز بوده‌ای اما
غروب جمعه‌ی پاییز بوده‌ام شاید


یونس صدیقی

گهگاهی می‌خواهم

گهگاهی می‌خواهم
جان از تن بِدَرَم،
تمام نقش‌ها را
با آبِ روان بِبَرم

نه مادر باشم،
نه همسر،
نه خواهر،
و نه فرزند.

تهی باشم،
در خلأ بمانم،
روزه‌ی صبر بگیرم،
تلخ هم بنوشم چای را.

افسار فشار را
از ذهنم وا بِکَنم،
دوست و دشمن را از خود دور بکنم
دور باشم از مسیر،
یاد هیچ احدی نکنم
آزاد و رها
مثل قاصدک درهوا

گهگاهی گوشه‌ی خلوتی می‌خواهم،
درد را هم تنها
برای خود می‌خواهم.


اگر روزی
خود را به یاد آورم،
جامه درد را با دندانِ نیش میدَرَم


نه ساکن جایی،
نه در سفر،
فقط گاهی
گم باشم در سکوتِ امنِ شهر.

زندگی، این زن خسته را
روزی از پا انداخت،
روح سرگردانش را
به زانو نشاند.

سکوتش را بشنو،
که بی‌صدا می‌گوید:
رهایم کن،
تنها یک روز،
تا در پیله‌ی خود بمانم،
و امیدم بده،
تا روزی
پروانه شوم.

مستانه روستا