واژگانی سرگردان
درسطرسطر شعرهایم پرسه می زنند
گاه بالبخند
گاهی رقصنده
اوقاتی نگران
در کاوش یک نگاه گمگشته اند
تازه ترین عاشقانه هایم
آویزان ازحلق نگاهم
اما کو گوش شنوایت
داغ داغ که می شوم
عرق ریزان میدواندم تشنگی،
به سرچشمه گوارای آن نگاه شیدای اولت
افسوس نمی رسم که نمی رسم
میمانم در بهت و حیرت که
این راه است اینگونه باشتاب
در پاهای من می دود ؟
یا نشانه ها را گم کرده ام؟
راستی من الان کجای آسمان ایستاده ام
نه از مهتاب خبری هست و نه ازآفتاب؟
ببینم تویادت هست !؟
من کجا و چطوری عاشقت شدم
رحیم فخوری
نتوان گریخت از تو که تو در میان جانی
نه خیال دور دستی نه ز توست هیچ نشانی
به تو بستهام دلم را، زِ جهان بریدهام من
نه امید دیگری هست، نه رهی به بدگمانی
سخنی نمیزنم من، که تویی فراتر از حرف
چو حدیث روشنایی ، به دهان من زبانی
نرهان مرا ز این بند که از این بهترم نیست
چه خوش است این اسارت به سلول مهربانی
نه به جستوجو بیابم، نه به کشف و نه به منطق
تو خود آمدی درونم، به هزار و یک معانی
نه گسستنیست این عهد، نه گذشتنیست این عشق
تو بمان درون جانم، که برای من جهانی
سجاد ممیوند
چگونه شرح دهمت زین شور شیدایی
بیا کز جنون تو رسیده کارم به رسوایی
ببستم دل به تو و رفت دل از برم
بگو مگر می شود یادت از خاطر برم؟!
دو چشم سیاهت بسوخت جانم را
و تسکین نمی دهد این قرص ها روانم را
جنون عشق تو را چه جای تشخیص است
ز هجر تو ای گل، چشم و بالشم خیس است
غم تو را ای مه، بجز دیدار تسکین نیست
که داند سرگیجه های من، درد عاشقیست
و مشتی قرص و دارو تجویز کرده اند برایم
مسکن و مرفین که تا صبح من بخوابم
سری که پر از یاد توست چه جای خوابست
من و شور و شوق باطل تا صبح چه کارست!
تویی که رمیدی ز من و دل و عشق خونبارم
چه کردی که تا زنده ام ز جان و چشمم ببارم
شعله ملکی
دیگر مخاطب این شعرهای تر تو نیستی
در واپسین غزل بمُردی و دیگر تو نیستی
روزی محال بود چنین مصرعی به شعر
در قلب کوچک من هم چه بهتر تو نیستی
هر جا دلم شکست تو بودی به دلبری
آن دلخوشی فرو شکسته و دلبر تو نیستی
گفتی که ابتدا تو بودی و تا انتها تویی
پایان ماجرای من شد و آخر تو نیستی
حافظ که در پیاله عکس رخ یار دیده بود
ما می پرست شدیم و به ساغر تو نیستی
کامبیز کیان
در چلّه ی تو هِلال روحم صَفر است
نامم به پسر خواندگی ات مفتخر است
پایِ نفسم تنگ شده یا مَولا
پیچیده ترین نُسخه ی حالم سَفر است
دکتر سید هادی محمدی
رفت و رفت
آنقدر دور شد
که دیگر چشم های زیبایش را نمی دیدم
دلم تنها شد
در آن شب پاییزی
من ماندم و
بارانی تند
مردابی از خاطرات
باد هم می وزید بر گونه های خیسم
اشک هایم زیر قطرات باران خیس خوردند
دیگر خبری از آن صدای مهربان نبود
هیچ دستی اشک هایم را پاک نکرد
آنشب ؛
من با شعر هایی در از تنهایی
بغض کردم د
آسمان هم ابری بود
ماه پشت ابرهای سیاه پنهان شد
نه مهتابی بود
نه لبی که دل از من ببرد
تنها بغض بود و اشک بی پایان
وحید مشرقی
درنگی کن لبی تر کن جرعه ایی بنوشم
دمی در پی من درنگی قرار در آغوشم
با تو فارغ ز هیاهوی زمانه ام
عجیب در همهمه ها به بوی تو مدهوشم
در ضیافت هفت رنگ چشمانت
از تو گوشه چشمی که من سراپا به گوشم
همچون صدفی که بغض میکند و نمیبارد
جامه میدرم تا تن پوش نقره ایت را بپوشم
دلآشوب و پر گلایه ام طوفانی و متلاطم
با این احوال چگونه در ظاهر آرام و خاموشم
ندا افشار
رقص آتش چشمان ش
شعله ور در نگاه یخ زده من
دریایی آرام
در آغوش ساحل
گم شده در رویا
سرگردان در بیداری
موهای سیاهش
در باد میرقصید
بازی باد با گیسوانش
مثل موجی که
ساحل را آرام نوازش میکند
لحظهها جاری
و گره نگاهمان
باز نشدنی
ماه، مبهوت خواب ستارگانی
بازیگوش
که خسته از بازی
چشمک میزدند
نفسهایمان
قایقی سنگین و آرام
بر خواب رودخانه
دستهایم
گم شده در پیچ و خم گیسوانش
گیج
ودر این گیجی با او
همآغوش سکوت شدم
سکوت!
ای کاش پایانی ندشت!
بهرام بصیری