من، روزنهیِ خاموشِ خورشیدم،
گمشده در ژرفایِ چشمانت.
شاید در پیچوتابِ نگاهت
سالهاست جا ماندهام...
اینهمه بیپروا نگاهم نکن؛
چشمانت مرا بند آوردهاند.
وقتی نفسهایت بر گردنم نشست،
تنهاییام،
در آغوشِ نفسهایت
آرام گرفت.
نمیدانم کدام لحظه،
کدام خاموشی،
مرا با خودِ تنهایم
رها کرد؟
امّا، مهربانم...
هنوز جایِ زخمهایِ شیرینت
بر جانم تازه است.
آنقدر بارِ خاطرهات را کشیدم
که پاهایم از رفتن
بیخبر ماندهاند...
من،
گمگشتهیِ نگاهتام.
تمامِ دنیایم
کاروانی است سرگردان
که در جستوجویِ تو
به راه افتادهاند.
و حالا،
در میانهیِ این بیراههیِ تاریک،
تنها نجاتم
گرمایِ دستانِ توست...
دستهایت را به من بسپار.
طیبه ایرانیان
باز من و کیبورد و صفحهای تار
دستهای بیرمقی بر دکمهها
برایت چه بنویسم ای خواننده
از کدام شب بگویم
صبحدمی نمییابی در نوشتهها
تنها شب است و شب است و شب
چندی تلاش کردم برای روشنایی
اما نشد که نشد که نشد
گرداب تاریکی غرق کرده جوانیم را
دستانم در تقلای نجات بر روی دکمهها
نجاتم ده، نجاتم ده، کمک
بگیر از من این جان کندن سخت را
باز هم مینویسم و میدانم که بیفایده است
حرفهای ناتمامم، مثل نفسهای بیهوا
شاید آنسوی طوفان، ساحلِ دیگری باشد
ساحلی با تو، ای خوانندهی گمشده در سکوت
به یاد آور مرا، با لبخند روزهای خوشم
رهایم کن، رهایم کن، رها در امواج
مرا ببرد، ببرد، دور
مهدی وفازاده
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین مقام تو بس
به وقت علم یا که دانش اندوزی چه باکم ار
چون تویی معلم عشق باشد وبس
زمان بندگی به درگا ه حضرت دوست
کلام توست درس و ذکرم و بس
اگر چه عمر ما کوتاه، ولی درس تو شفاست
شفای جهل و حیات دانش تویی و بس
اگر شدی خانه نشین و دور ز عیش
به وقت صلاةدعا گوی توییم و بس
مخور غم روزگار همیشه برقرار باش
که چون تویی همیشه معلم ماست و بس
به حقت قسم خورد خدا به آن قلم
عزیز و حکیم و رحیم خدا تویی و بس
مؤبدی چون تو گر رسای علم باشد
حمد خدا که ما عالم باشیم و بس
من همچو گل و خاکم، تو آفتاب و آب
گل و خاک را تو پرورش دهی و بس
سخنرانی و خوشخوانی و عالمی چون تو
حق باشد اگر همنشین نبی باشد و بس
سوگند به آن عالم متعال و صاحب کمال
که نماینده بر حق خدامعلم است و بس
باغبان انسان مدرس علم ودین
بعد از محمد و آل او تو باشی و بس
رؤیا جلیل توانا
گفتیم و نشد
آنچه باید می شد
جُستیم و نبود
آنچه باید می بود
رفتیم و نرفت
آنکه باید می رفت
کاشتیم و نرست
آنچه باید می رست
گفتیم و نکرد
آنچه باید می کرد
دیدیم و ندید
آنکه باید می دید
باختیم و بُرد
آنکه باید می باخت
مُردیم و نمرد
آنکه باید می مرد
نه شکستیم دلی و شکست
آنکه خود می باید شکست
سوختیم و ساختیم
عجب بین دل را به که باختیم
احمد پویان فر
نه خورشیدم
که با نگاهی
بسوزانم
نه آسمان
که بی خیال
به تماشا نشسته است
ابرم
که اضطراب تبخیر هزار قطره را
در سینه دارم
و ترس اینکه
با جرقه ای کوچک
فرو بریزم.
داود عباسی
چو شمعی سرخ می گریم برای رقص پروانه
بیا غلطیدنم در خون ببین رقصی تماشایی ست
مثال چشمه ای جوشان ز اعماق زمینی گنگ
گمانم هر نفس از جان دلیلش قلب اهدایی ست
ندیدی آبشاری از دل کوهی سرازیر است
گهی افتادن از جایی سراسر جاه و زیبایی ست
به یاد آور دلاور مرد ایران تختی دوران
گهی مغلوب میدان گشتنت عینِ توانایی ست
درون شبنمی دیدم خدا گرییده بود انگار
میان قطره ای گاهی نهفته قلب دریایی ست
لباسی تنگ بر روح است جسم خاکی ام دریاب
رها گشتن برایم مثل یک پروازِ رویایی ست
جمیله اتکالی شربیانی
زردُ ،سیاهُ، سرخُ ،سفید پوست
در چهار فصل تنهایمان
در ابتدای قرن
در شروع آوازی مستانه
از بام دنیا افتادیم
درون حوض
چگونه هراسمان نباشد ؟
گنجشکی رنگی نشود
اژدهایی بیرون نیاید؟!
ما در ارتعاش یک فنجان
از چای وقهوه
از بابونه و بهارنارنج
ما در جنبش بالی
در هر چیز کوچکی
احاطه و غوطه ور
انگونه که طوفان
درخت بلوطی را
و ذراتمان انبار باروتی
رنگ در رنگ
در انفجارهای سیاه و سفید
ما آیا آدمک های چوبین قصه ها هستیم.
کوکب توفیق خواه
افزون بر آن که لعل ِ لبت باده ی من است
اکسیر ِ قلب ِ از رمق افتاده ی من است
من پا به ماه ِ شعر و غزل های مُسکرم
این شعرهای مست همه زاده ی من است
مرگ ِ مرا رقم زدی و مست تر شدم
در زیر ِ تاک قامت ِ ایستاده ی من است
در مسجد ِ خیال ِ تو گرم ِ عبادتم
پهنای بازوان ِ تو سجاده ی من است
اقرار می کنم که تو پاکی شبیه ِ آب
کانون جرم و فتنه دل ِ ساده ی من است
آماده تر زابر بهاری به زیر ِ چرخ
چشمان خیس و ابری و آماده ی من است
هر جا که شعر ِ غصه در آورد اشک ِ تو
آن شعر شک نکن که فرستاده ی من است
محمد علی شیردل