غزلهایم چو چشمهای روشن
در دل شبِ بیتکرار، قطرهقطره زمزمه میکنند از روزگار
بیتها به رقص شاپرکها در باد، یک به یک کنار هم صف میکشند،
ردیفها، دستانِ هم را گرفته، بر لب شاخهها ترانه میخوانند شاد
کلماتم، همچو باران بهار، بر پنجرههای خیال میبارند
و قافیههایم با ترنم نسیم، در باغ شعر، نوشکفته و سبکبالاند
از لابهلای واژهها، پچپچهی آرزو پیچیده و امید چون خورشیدی خاموش اما بیدار
در دل هر مصرع به چشم میآید غزل من، طرحی از لبخند و باران و آواز
در حاشیهی مهربانیِ کلمات، رقصان و رویاپرور باز میدمد.
آرزو کردی
دلتنگی نه صدا داره، نه رنگ...
ولی تا تهِ وجودِ آدمو میسوزونه.
مثل آتیشی که خاکستر نمیشه،
فقط پنهونتر میسوزه... آرومتر، ولی عمیقتر.
گاهی یه بوی ساده، یه آهنگ،
یه فنجون چای لبپریده،
یه عکسِ قدیمیِ جا مونده بین کتابا...
کُل آدمو میبره عقب،
تا جایی که دیگه دستت به هیچچی نمیرسه،
جز اشکی که بیدعوت میاد.
پدر...
نه اسمته که میسوزونه،
نه نبودنت...
دستای مردونه ی تو، پناه بیپناهیمنه.
تو رفتی...
اما هنوز گوشهی این خونه، یه صندلی خالی،
یادِ تو رو تکرار میکنه.
بهت نگفتم دوستت دارم،
به اندازهی همهی سکوتایی که شنیدی ازم.
ولی میدونی...
وقتی دلم میگیره، صدات تو ذهنم میپیچه:
"طاقت بیار پسرم..."
و من، توی این جنگ بیسرباز،
تو رو پشتم حس میکنم.
نه به شکل خیال،
بلکه مثل کوهی که نذاشت این دنیا
کامل بشکنهم.
پدر...
تو نباشی، من هنوز ادامه میدم...
ولی یهجور خالی، یهجور خسته،
یهجور که انگار پشت هر لبخند، یه غروب نشسته.
علیرضا رستاقی
چون شیشه پنجره هایی که با موج انفجار می شکنند
یک روز نیز، شیشهی عمر ما چنین می شکنند
قلبها را بغض های مانده در گلو، یک روز
در تنهایی و سکوت محض شب می شکنند
شق القمر، تصویر ماه میهنم ایران است
که در چشمان اشک بار مردمانم می شکند
اعتماد مردم جنگ زده، از بمب و موشک نه
پیش از آن از دروغ حاکمان می شکند
از حاکمانی که بعدِ گذر از پل با خرشان
قول های عهد شده را خط به خط می شکنند
هنگامه ی جنگ به تصویر کمان آرش چه نیاز
وقتی که پیش تر معبری به نامش نمی کشند
اینک، وقت اصلاح رفتار حاکمان شده است
ور نه این درختانند که بهر تابوتشان می شکنند
آری ، روزی که درختانِ بی ثمر به هرس تن ندهند
وقت محصول، بی درنگ شاخه هاشان می شکنند
محمد رضا لک
آیا بیاد می آورد
او را که همیشه بیاد اوست؟
یا بجا می آورد
رودخانه ای را که
می شناسد دستانش را ؟
آیا هنوز زندگی میکند در همان چشم اندازی که پنجره اش دست تکان می داد؟
آه که چقدر سرد است
هوای رویای بدون او
اگر ورق نزند
دفترچه ای را که پاسبانی میکند
حرارت اشکهای چکیده را ......
آدل آبادانی
امشب ارگ زانوانم فرو ریخت
در بم نوای آشنایی که
دل عالم را به ترجمان شقایق
استحاله میکرد،
باشد که در من آرام گیرد
شتابِ کرنومتر کوک شده
بر تمنای برهنه با
ضرب آهنگِ گهوارهٔ پدیداری که
عنقریب جوانه را به تکانه است....
عادل پورنادعلی
عشق مثل نور صبحگاهیست
نرم، روشن، ساده…
ولی زندگیبخش.
احسان حسین غلامی
دیشب خیال ناب تو صبر از دلم ربود
اشک آمد و هوای دلم را چنین سرود
هر کس شنید غصه ی عشق مرا به درد
بغضش گرفت و اینهمه اندوه را ستود
یک دم گذر به سوی چمن کن عزیز دل
بشنو ز بلبلان چمن شعر و این سرود
چون آتشی که بر پر پروانه شعله زد
آتش زدی به خانه ی من و به تار و پود
لب بسته ام مگر که نسوزم ز آه خویش
برخاسته اگرچه ز اعماق سینه دود
کمتر برو به ناز و رها کن کرشمه را
من را کشی به تیر نگاهت تو را چه سود
این ناله ها که می کشم از این دل کباب
آواز عشق توست به آهنگ چنگ و عود
دلداده را اگر نظری از وفا کنی
گوید خدای عشق به جان تو صد درود
تا مهربان شوی و بیایی به دیدنم
"نوری" به شور و شوق تو عمری غزل سرود
آرمین نوری
در آن صحرای سوزان،
که خاک، اشک میریخت
و خورشید، شرمسار از جلالتِ عشق بود،
ایستادی...
نه با شمشیرِ تیغ، که با قامتِ راستینِ آزادگی!
حسین!
نام تو، طوفانِ بیداری ست
که در هر ذرهی خاکِ کربلا،
صلابتِ "نه" گفتن به بردگی را فریاد میکند!
تو آب را بخشیدی به رود،
اما تشنه، جامِ عدالت را سرکشیدی...
یارانت، ستارگان بیپناهی بودند
که با تنِ برهنه،
در آتشِ ظلمت،
راهِ نور را نشان دادند!
از "حبیب" تا "حر"،
همه، آیینههای شکستناپذیرِ وفا بودند...
کربلا، تنها یک نبرد نبود؛
قیامِ انسانِ "شدن" بود!
که چگونه میتوان
در اوجِ تاریکی،
خورشید بود...
و چگونه میتوان
در هیاهوی باطل،
سکوتِ راستی را شکست!
اینجا، خون، سخن میگوید:
"هر که آزاده است،
در هر زمان،
حسینِ دیگری ست!"
پس ای انسان!
اگر در جستجویِ معنایی،
در دلِ تاریخ بگرد...
کربلا،
تنها یک واقعه نیست،
راهنمایِ جاودانهی "چگونه زیستن" است!
*«و اینگونه، حماسهی کربلا، از مرزِ زمان گذشت...*
*تا تو، امروز،*
*در هر نبردِ حقوباطل،*
*یارِ حسین باشی!»*
حسین گودرزی
قول بده که توی هیچ عشقی دیگه
نقش قربانی و بازی نکنی
هیشکی و مثل من اینجوری به زور
واسه ی وداع راضی نکنی
ادای بی گناها رو در نیار
فاز آدمای خوب و ورندار
خودتو نزن به اون راه دیگه
که نگاهت واقعیت و میگه
آدما از جنس شیشه ان نکن
آدما وابسته میشن نکن
قول بده که توی هیچ عشقی دیگه
نقش قربانی و بازی نکنی
هیشکی و مثل من اینجوری به زور
واسه وداع راضی نکنی
مریم زنگنه