چشمان امروزم را می بندم
درخت خاطره خالی
درخت خاطره پربار
نوایی از پشت دیوارها.
پریچه ای که روزی
دامن گناه اشک هایش را
خواهد شست.
من اینجا خواهم ماند.
در میان سکوت پر اضطراب فردا و
صدای درد.
در میان زایش امید و
خداحافظی دیروز.
چشمان امروزم را می بندم.
آسمان صاف
آسمان بارانی.
و تناقض میان دو گام را
که برایم معنی خواهد کرد؟
میان دو لحظه
دو اکنون.
من اینجا خواهم ماند.
تو پرنده ای و من درخت.
برگ و بال
ریشه و پرواز.
نوایی از پشت دیوارها
مرا می خواند.
چشمان امروزم را می بندم.
من اینجا خواهم ماند.
سحر غفوریان
مسافریام
در شهرِ چشمانت...
چقدر بهتو نزدیکم؛
آنقدر
که در تو
گمگشتهام.
سکوتی بلند،
حصار ناگفتههام شد
در غیابت.
در ژرفای نگاهم،
فراموشی
پنهانی
خانه کردهاست...
مرا
به شهرِ چشمانت
باز بیاور؛
من،
مسافریِ تنها
در کوچههای بیپایانِ توام.
طیبه ایرانیان
دستت در دستم
جهان آرام شد و
ما آغاز شدیم
سیدحسن نبی پور
زندگی یعنی گذر بر تیغِ پنهانِ زمان
خنده بر لب، اشک در آیینهٔ جانِ زمان
آدمی چون باد میچرخد در مسیرِ لحظهها
گاه حیران میشود، گاهیست مهمانِ زمان
نان اگر باشد، ولی در سایهٔ بیم و هراس
طعمه گردد پیکرِ بیتابِ عریانِ زمان
زندگی یعنی تبر در مشتِ وهم و اضطراب
ضربه بر جانت زند افکارِ ویرانِ زمان
قصهها خاکستر آوارها شد در گذر
لیک سوزد آتشی در عمق وجدان زمان
هر که پرسید از صداقت، زخم پنهانی گرفت
راستی گم شد میانِ شک و برهانِ زمان
عشق را آموختن در عصرِ فرسایش، هنر
چون چراغی خسته در شبهای گریانِ زمان
آدمی گر در هجومِ سایهها گم کرده راه
میشود بازیچهای در چنگِ شیطانِ زمان
مرگ، پایانِ سفر نه، ابتدای دیگریست
لحظهای از دل گذشتن در بیابانِ زمان
در سکوتی خفته در هذیانِ بیفردا، صدا
گم شود چون نغمهای در چنگِ دستانِ زمان
در سکوتِ بینفس، فریادها گم میشوند
میرسد پژواک از عمقِ گریبانِ زمان
آری، آری زندگی، یعنی سقوطی سربلند
زخم خوردن، سوختن، در چاهِ پنهانِ زمان
مهرداد خردمند
هنر من
قدم زدن در شعلههاست
بیآنکه خاکستر شوم.
سیدحسن نبی پور
آبیه شال او آسمان بود
زیر پاهای او دشت جهان بود
دشت گل های ،شاخه شاخه
ساقه کمان او نرم و روان بود
ریشه اش پا زده به حوض جانم
سر برآوردم او پیدا و عیان بود
سر هر شاخه شد گلای پر برگ
تاج آن شاخه ماند سفید بی برگ
من سیاه او سفید دشت بهاری
از همان اولش حلقه زمان بود
سجاد ابراهیمی
حرفِ عشق را چنان به خونِ دل نوشتم
تا سطر سطرش با نبضم درآمیزد
بر پارهای از ابرِ بیبارانِ دلت
باریدم... شاید که "دوستت دارم هایم را" باور کنی!
تشنهام: خطهایم را با چشمهای تر بنوش...
حسین گودرزی
خیلی وقته که میخوام بهت بگم دوستت ندارم
خیلی وقته عشق من میخوام تورو تنهات بزارم
لعنت به این عشقی که من با تو شناختم
نفرین به این دنیایی که من از تو ساختم
چجوری دلت اومد بشکنیمو آروم بگیری
الهی تنها بشی تو غصه هات بی من بمیری
هر چقدر می خوام برم بازم دلم راضی نمیشه
آخه من عاشقتم دنیا بدون تو نمیشه
یه روزی میاد میرم عشقم باید تنها بمونی
قدر این قلب پر از احساس منوباید بدونی
من دیگه رفتنی ام جدا میشم واسه همیشه
تو بدون تا زنده ام عشقت فراموشم نمیشه
وحید مشرقی
(.تکه یخی که عاشقِ ابر عذاب می شود
تا به قرار عاشقی همیشه آب میشود )
از سر زلف سرکِشَت خاطرِ من چه میکِشد
زانکه دلم ز هر شکن زلف تو باب میشود
گر به خیال دُرکشم دیده ی خون فشانِ تو
بر رخ زرد من قلم صبر صواب میشود
چند کِشم همیشه از عشق تو و ز دوری ات
نوبت وصل شد دمی بخت که خواب میشود
چند زنی به جان و دل ناوک غمزهای زدل
آخر کار این چنین کار خراب میشود
آتشِ دل چو در دلم شعله ی آه میزند
درد دلم ز بس که خو کرد و بتاب میشود
هر که به آرزو کند میل به وصل چون تویی
طالب گنج را کجا طالب آب میشود
عاشق خسته را به خون دست مده که خسته دل
نیست کسی که در غمت چون دل ِبی تاب میشود
ذرّه به ذرّه در جهان روی تو همچو آفتاب
در دلِ عاشقانِ او چون که حساب میشود
چون به شراب زندگی می برِ خود شود حرام
خورده ز بوی معرفت رنگ شراب میشود
هر که به نقش کم ز خود آئینهای در او نمود
آب حیات خورده را آب سراب میشود
دست طمع به هر دری چون صدف از تهیدُری
چند به روی یکدگر چون گهر آب میشود
نیست بهروی یکدگر آبِ روانِ زندگی
آب ز جوی خضر کم آب حیات میشود
امین طیبی