حالم از اندیشه ام جا مانده پا خورده خیالم

حالم از اندیشه ام جا مانده پا خورده خیالم
روز و شب لب بر سکوتم چون کویر خشکیده خاکم

چون شرابِ پاک بازان بی ریا لافی ندارم
بر سرایِ دل شبی نایَد که من آسوده خوابم

در نیستانِ شب افتاده همه تار و همه پودم
می‌زنم چنگی به دل هم خورده می آزرده حالم

همچو یوسف سویِ زندان می‌کشد دیرینه یارم
این جفا تا کی بوَد بر من از این زیبنده خالم

می‌زنم فریاد بر دل تا که شاید غم ببازد
شهدِ یارم گر دهند بُرنا شود پژمرده جانم

می‌برم دل عاقبت از یارِ تابنده چو پروین
عاشقی از سَر کنم ، غم نشکند بیهوده بالم

عباس سهامی بوشهری

ای وای من ای وای من

ای وای من ای وای من
از این همه افغان من
دل را بدادم بر کسی
همره نشد آن یار من
من مانده ام تنها بسی
شاید دگر آید کسی
افسون شوم افسون کنم
دردا دلم بشکسته است

از آن نگار بی وفا
دردیست بی درمان مرا
شاید که درمانی رسد
درمان شوم درمان کنم
از این همه غوغای من
شاید رسد گوش کسی
من در رهش جامه دران
رقصان شوم رقصان کنم
خونین دلی افسر ده ام
من چاره ی این درد را
با آه خویش با ناله و سودای خویش
درمان شوم درمان کنم
مستی مستانه تویی
گرمی میخانه تویی
هستی این خانه تویی
شاید که دل در ویرانه ایی
پنهان کنم پنهان شوم
آه از دلم دل را ز غم
بیرون کنم
دیوانه گردم در رهش
جانی به جا نا نش دهم
هستی خود در عشق او
پیدا کنم پیدا شوم
با این دل دیوانه ام
هستی دهم بر روی او
یا جان دهم بر عشق او
یا جان ز تن بیرون کنم
آری که شاید جان شود
جانانه ی مستان شود
یکدم بیاید سوی من
با مستی رندی چو من
همراه شود همراه شود
مستی شوم من در رهش
رقصی کنم من بر درش
آه ای فلک دردم ببین
رسوا شوم رسوا کنم
بر کوی رندان آمدم
مست وپریشان آمدم
وز عشق فریاد آمدم
من مست از رویش شدم
دیوانه ی کویش شدم
گفتم کزین راز نهان
شیدا شوم شیدا کنم
یک جام از پیمانه ایی
ساقی بده لبریز کن
هستی شوم مستی کنم
هستی شود مستی کند
درد دلم درمان کند
بر هستی مستی چو من
شاید بیاید وز وفا
یک دم وفاداری کند

شیدا جوادیان

چه کسی کرده مرا بی تابم؟

چه کسی کرده مرا بی تابم؟
از بر چه این چنین می نالم؟
چه امیدی به سر خود دارم
که چنین از بر عشق می خوانم؟
چه سخن گفته به من سبزه ی برگ
که در این باغ همه شب ویرانم؟
در میان این همه کفر امروز
چه کسی داده مرا ایمانم؟
ز چه من در همه وقت می گریم؟
ز چه من در همه شب بیخوابم؟
ره من سوی چه و یاد من در سر کیست؟
از برای چه کسی می مانم؟


مهرسا کلهر

زمان خیالم نیست دگر

زمان خیالم نیست دگر

قلم مو تازیانه هایت را

مرا چه به محنت ها
که ندارم
پروا
از این کشیده بوم ها

بسپار
به مجالانت
که
نیستم نقاش به اجبار

پوران گشولی

پنجه زرین نقاش زبر دست خزان

پنجه زرین نقاش زبر دست خزان
روی بوم سبز سیر و روشن ناب جهان

از تضاد و از تناسب‌های سبز و سرخ و زرد
آفریده شاهکاری برتر از رنگین کمان


علی اکبر نشوه

پسر شیخی زن از قاضی گرفت

پسر شیخی زن از قاضی گرفت
بیخبر عمر خودش بازی گرفت

پسرک سرمست از آن حور شد
از کدورتهای دوران دور شد

باب دختر صد شتر با سیمو زر
مِهر دختر کردُ شد دِین بر پسر

زندگی وقف مراد مرد بود
بی خبر از مِهروتیرو درد بود

دخترک روزی سخن از مهر کرد
مرد احساسی شدو زود قهر کر

زن سپس از خانه ی خود زد برون
نزد قاضی آمدو گفت از درون

زد پدر باب تفعل بر کتاب
حکم مهریه به دختر شد خطاب

بر پسر آمد ز قانون این جواب
در اَدای دِین خود بنما شتاب

چون پسر دِین خودش را سخت دید
فضل بابا را برایش بخت دید

رفت در نزد پدر زان قهر گفت
از فشار قاضیو آن مهر گفت

خواست فرزند از پدر یاری کند
حکم فضل خویش را جاری کند

اندکی شیخ آمدو از پند گفت
لذت یک چایی را با قند گفت

گفت چایت را چنان کردی تو تلخ
که فرو هرگز نمیگردد به حلق

آنچنان تاری تنیدی از هوس
تا خودت را حبس کردی در قفس

وقت عقد گرزین زمان بودی خبر
این هوس را میزدی با یک تبر

عقل خود را با هوس کردی اسیر
زین توان چون مِهر میماند امیر

لیک گویم مهر باشد پول نقد
همچو نُقل که خطبه میباشد به عقد

نشنو دین زین حق حمایت گرده است
قاصر آن بس خیانت کرده است


مهدی سنایی

دیدگانم پرازاشک

دیدگانم پرازاشک  
دلتنگی امانم نمی دهد
وابستگی پیچکی شده
به دورتنم
آغوشت رامی طلبم
درخوابی سرشاراز
عطرتن ت
وآرامشی ناب
که فراموش کنم
غم هایم را

سید حسن نبی پور

شماتت می کندچشمانت

شماتت می کندچشمانت
برماه وستارگان
که زیبایی چهره ات
بسته دهانشان را


سید حسن نبی پور