غم در دلم و دور ز تو خانه خرابم

غم در دلم و دور ز تو خانه خرابم
بیچاره و آواره پی جام شرابم

بخشیده خدا درد و غمم تا به نهایت
ای کاش خدا کم کند از درد و عذابم

گفتی که ز من دور نشو می دهمت جان
جانت دگری شد کمی بعد غیابم

چشمان من از دوری تو چشمه‌ی پرآب
فواره شده دور ز تو چشم پر آبم

نه تو نه خدا و نه خودم از که بپرسم
تو در سر من پر ز سوالی و جوابم

سجاد ممیوند

.....مستم کنید.....

.....مستم کنید.....‌
چنان عاشق و مستم کنید
چنان باده در دستم کنید
چنان باده را لبریز جام
لب ا لب از هستم کنید

.....آب سوخته.......
تو می را به میدان نفروخته ای
شراب تلخ را از جان سوخته ای
چنان عاشقی کرده با آب سوخته
گویم دیده بر دیدگان دوخته ای

......مست خدایی.....
شراب تو می مست خدایی است
جمالت کرده عالم را خدا یی است
به باده میفروشم تا شب قدر
که تنها مانده ام خدایی است


....رندی طلب.....
رندی طلب می از ما میکنی
غافل شده از چه تمنا میکنی
بشکسته ای طلب خدایی داری
ای بی‌خبر خدای دل پا میکنی

سیاوش دریابار

کُشتن خویش نباشد چاره یِ کار

شعری خواندم و مضمونش خودکُشی
گریستم در قفسِ خانه، همچو بی کسی

زشاعر تمنایی ز نگفتن شعرش با احترام
بایدش خون گریست بر احوالمان ز نبود اِکرام

کتمان حقایق چاره یِ درد نیست این زمان
ز شنیدن خودکشی، بی آبرویست در زمان

کوچکی و بزرگی، بینمان حریم نگشته
ریش سفیدی مضحکه و ملعبه گشته

گر مدیران حرمت موی سفید بر نیارند
مظلومی در خانه به ضرب و شتم بیارند

زین مشکلات دانیم شروران درکارند
جایِ دردِ دل، به خودکشی روی آرند

کُشتن خویش نباشد چاره یِ کار
دشمن شاد کند و مدیران بی عار

محمد هادی آبیوَر

(دوایِ تو دوایِ توست حافظ)

فرشته گریه کرد بر حالِ من دوش
چو دیدم این‌چنین با غم در آغوش...

سرم را لحظه‌ای بر شانه بگذاشت
بگفت با ما بیا،می‌ نوش و خاموش...

مکن زاری چنین با خود فراوان
ندارد ارزش این دنیایِ بد پوش...

بگو از دردِ خود با ما سراسر
دگر تا کی تو خواهی شد عذا پوش...

غبارِ تن بشوی از جان چه خواهی
سبک‌کن جان ازاین سودایِ پر جوش...

بگفتم دردِ من دنیا نه این‌ست
جهان در کارِ ما عشاق هیچ‌ست...

سراسر قصه‌یِ ما این‌چنین‌ست
که‌تا عمری بود در دارِ هستی،
سرایِ ما حریمِ انتظار ست...

مرا جز رویِ او دیگر دوا نیست
بجز اشکم،همی مرحم مرا نیست...

اگر خواهی کنی دردی دوائی
به رویِ مهدیِ ما گو سلامی...

بخوان از ما به او متنِ گدائی
بگو تا کی دگر دردِ جدائی...

بگو از این گدایِ خسته با او
به لطفِ آن‌که تو مشکل گشائی...

به رویِ پیرِ ما بنما نگاهی
کجا یابم دگر بی‌تو جوانی...

فرشته لحظه‌ای بر من نظر کرد
بسوی یارِ ما عزمِ سفر کرد...

بگفتا لب دگر از لب نگهدار
مرا آتش زدی دیگر میآزار...

توحق داری‌چنین با غم در آغوش
بمانی،تا ابد،در کارِ او کوش...

به هر حال دردِ تو با او بگوئیم
اگر بر قصه‌یِ ما دارد او گوش...

(دوایِ تو دوایِ توست حافظ)
دوایِ منتظر آن مرد سبز پوش...

حسن کریم‌زاده اردکانی

شاید این بار دگر دل ز تو من برگیرم

شاید این بار دگر دل ز تو من برگیرم
یا که آهی شوم و فکر تو از سر گیرم
خسته از قافله ی عشق بشینم به کنار
وانگه این قلب بگوید که به تو درگیرم
شاید این بار دلم یار دگر یابد و بعد
بنشینم به برش یاد تو در سر گیرم
شاید این غصه ی جاوید بیابد فرجام
وانگه این بوسه ز تو به دیده ی تر گیرم
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
پاره سازم کفن و زندگی از سر گیرم


مهرسا کلهر

بیـن مـا از اولـش فاصـله هـا بسیار بـود

بیـن مـا از اولـش فاصـله هـا بسیار بـود
در سـرت یـاد من امـا در دلت انـکار بـود

قسمتم از زنـدگـی هـمراز بـا پایـیـز شـد
آری شـایـد طـالعـم ایـام نـاهمـوار بـود

درسکوت شیشه ام فریاد تو از جنس سنگ
بـودن ایـن دو کـنارهـم کمـی دشـوار بـود


در نـدامتگاه افـکار پـریشـان ،مـانده‌ ام
در دل دیـوانـه ام بـا عـقل درپیکار بـود

مثـل یـک سـرباز ، اسـیرِ حلقـه دشمن
بین راه ماندن و تسلیم مرگ اجبار بـود

غـرق خواهم شـد درون سازهای زنـدگی
همدمم سنتور؛دو مضراب من سیگاربود

ای لـسـان الـغـیـب ، هـزاران مـعـذرت
سـایه معشوق اگـر افتـاد بر دیـوار بـود


محمد بهرامی

بی حجابی یعنی بی زره بودن

بی حجابی یعنی بی زره بودن
در برابر نگاه های هرزه و آلوده بودن

سایه آزار و اذیت بر سر راهت
هر لحظه ترس و اضطراب در نگاهت

نگاه مناسب گمشده در این هیاهو
جایگزینش شده چشم های شهوت جو

خیابان ها میدان جنگ و جدالِ
هر لحظه آماج تیرهای بدگمانِ

گشته بنیان خانواده سست و لرزان
آتش بی حجابی سوزان و سوزان

هویت فرهنگی در معرض فراموشی
گمشده ایم در این دنیای آلودگی

اسلام و ارزش ها در سایه افول
ترویج نکاه ابزاری در حال صول

زن کالایی شده در این بازارچه
بی ارزشتر از هر چیزی در این عرصه

محمدشفیع دریانورد

دلداده ام به ماهی، چشمِ دلم به راهی

دلداده ام به ماهی، چشمِ دلم به راهی
محتاج و بی پناهم، در مجلس از نگاهی

ممنوعه توی قلبم، عشقش پناهگاه است
بی اختیار، حبسم، در دارِ بی گناهی

شبها که یادِ چشمش خواب از سرم ربوده
در دست، گوشی و باز، در سر پر از دو راهی


در یاد داشت هایم، شعری به تایپ، حک شد
افسوس، رازِ دل را بُردم فُرو به آهی

دلتنگ مینویسم از فصلهای دوری
از خاطراتِ خشک و از برگهای کاهی

از شاد بودنِ او، آگاه نیست از من
با بارِ قلبِ تنگم ، از دردِ بی پناهی

در جاده های باران راننده ام همیشه
رگبارها خوراکم بی سقف و بی کلاهی

این خیسیِ تنم باز، شاید تلنگری شد
برگرد از دو راهی در عمقِ کوره راهی

محمد جلائی