در خطِ باد صبا وعده کنان مرغک ما ،در سحر آمد .

در خطِ باد صبا وعده کنان مرغک ما ،در سحر آمد .
گردش موج در میان مواج گیسوانش ، سحر خیز آمد .
ما که در خواب خوشِ ، شب گم نشده بودیم، ای جان
چای لب خند و سرخی لبش ، دم کشید و عطر سحر آمد
صبح در پشت خم ابروی او ،به هم دوخته و گم بود
چشمانش به افق باز دل برد، و نسیمی که سحر آمد.
لب به لبِ ساحل دل لم داد ، و هوایش چون روح
ای روح به روحت، که هوای کردی ما را، تا سحر آمد.
این میان وعده صبح و سلام از راه رسیده، چون کوه
آن شیرینی که به ما داد چو سنگ بود چون سحر آمد.
ولی ای ماه، دل بر گروی یار فراموش کار نبند، این بار

باشد که سحر آمد، ولی این کجا و آن سحر که آمد کجا بود؟

محسن بلوردی

آید به سراغ دل من هر غم دنیا

آید به سراغ دل من هر غم دنیا
چون رود که ریزد به دل و دامن دریا

سرخیِ رخم سیلی دهر است مپندار
از دیدن یارم شده‌ام واله و شیدا

از لاله مگر جز رخ گلگون چه نشانیست
بر چهره من داغ دو صد لاله هویدا

من ریگ بیابان غریبم که ز هر سو
بادی وزد و جسم مرا بر کَنَد از جا

در سایهٔ من کس نتوانست نشیند
خارم که گرفته است به غربتکده‌ای جا

فروغ قاسمی

صــد پـاره شــد دلــم ، ز غـــم‌ِ مـرگبـار تـو

صــد پـاره شــد دلــم ، ز غـــم‌ِ مـرگبـار تـو
از گیـســوانِ پُـــر عـطـــش و بیـقـــرار تـو

در خواب دیدمت و نگاهی چنین شِگرف
هرگــز ندیــدم از رُخِ همـچــون بهــارِ تـو

بشکن سکوت را که ز بس مست مانده ام
صـبــرم شـکــست از نـگــهِ سنـگـبــــار تـو

گویـی سپیـده را شـب هجـران ربوده است
هر گل شکوفه می کند فقط از شاخسارِ تو

وقتــی طلــوع می کنــی از امتــداد صبــر
شــوقِ فرشتــه هاسـت ، یمیـن و یسـار تو

تـو رفته ای و جان و دلـم غـرق ماتـم است
ققـنــوس عشـق ، جـانِ دو عـالـم نثــار تـو

آخــر سکـوت ، اشـک و دگر صد هزار هیچ
تنـهـا ، دلــی کــه تـازه شــده داغــــدار تـو


جمال الدین بخشنده

جنم اما می روم یک روز انسان از بهشت

جنم اما می روم یک روز انسان از بهشت
یا که رانده می شوم مانند شیطان از بهشت

در میان اهل جنت تا که ظاهر می شوم
می رود از هشت در حوری و غلمان از بهشت

دید من را گفت بسم الله الرحمن الرحیم
می کند لبهای او من را گریزان از بهشت


عکس اگر می شد گرفت از باغ سیب خنده اش
تا زمین می رفت طول راهبندان از بهشت

با خیال گرمی آغوش او سردم شده
می روم آخر جهنم در زمستان از بهشت

امیرحسین علیاری

مهر آمد و در فصل خزان می ریزم

مهر آمد و در فصل خزان می ریزم
سرگشته و بی نام و نشان می ریزم
مهر آمد و من شبیه برگی بی جان
در بین زمین و آسمان می ریزم


محمد منصوری

در شهر صدای آتش و آوار بیداد می کند

در شهر صدای آتش و آوار بیداد می کند
جور و ستم بر مردم داغدار بیداد می کند

دنیا به خواب و صهیونیسم در قتل عامل کودکان
در خواب خرگوشی ولی تیربار بیداد می کند


داغ و فراغ کودکان در سینۀ هر مادری
یکبار و چند بار و نه که صدبار بیداد می کند

لالایی هر موشکی در گوش شهر پیچیده و
غزه در آغوش غم و رگبار بیداد می کند

آه که کبوترهای شهر از آشیانه پر زدند
در کوچ پر درد و غریب اجبار بیداد می کند

شهر گشته دشت نینوا از هرمله پر گشته باز
تصویری از دشت بلا تکرار بیداد می کند

دنیا کشیده دور خویش دیوار خاموشی چرا؟
خاموشی دنیا و این دیوار بیداد می کند

جور رژیم صهیونیسم هفتاد و شش ساله شده
چشم پوشی و کوتاهی و انکار بیداد می کند

با هر سکوت مُهر میزنند بر قتل عام مردمان
سازمان حقوق بشر کُشتار بیداد می کند


ایوب محمدی

با پیله‌ی تنهایی

با پیله‌ی تنهایی
از آغاز به جنگیم
که در چنته
جهان داشت...

تا باز چه خواهد شد
از این سِحر
که در مشت
زمان داشت...

در سوگ،
شبح‌وار براه است
چشمی که به انظارِ وقیحانه
نگاهِ نگران داشت

دستم پُرِ هیچ است
پُر از ثانیه‌هایی مُتهاتر
که در این ساعتِ مرده
به سختی جریان داشت

چون بادِ خزانی
بهر کوی هراسان...
که با صولتِ ارواح،
صدای ضربان داشت

در ذهن من افسوس
ندانم چه روان است
دریایی پُر از خون
که به مردابِ تعفن غَلیان داشت


مهدی بابایی راد

کاش می‌بوسیدمت

کاش می‌بوسیدمت

آن‌وقت بقول احمدرضا احمدی

دیگر هراس ندارم

دنیا پایان یابد

آن‌وقت من هم سهمم را گرفته بودم


اشرف قلندری