رنگ لبها و دوچشمم قوسی از رنگین کمان
درفراق عشق جانان میشود اتش فشان
کوه دردم؛ ای تو برمن بهترین درمان جان
گوهری دیرینه در پهنای دور کهکشان
عاشقی پر درد ومجنونی سراپای گناه
می شوم آبی ترین نقاشی کون ومکان
صورتم معنای صدها دسته گل ازیاس وبید
لعبتی سیمین خرامان دارم از فحوای جان
من حریف عشق و دردم ، در پناه کوی تو
کآمدی چونان بهاران در دل باغ خزان
چون حباب پنجره در زیر سقف اسمان
می سرایی بر دلم اشعاری از روح و روان
با طلوع صبح زیبای جمالت در بهار
عطرگیسویت به جان صدها نوید وارمغان
معصومه حیدرپور
مرغ دل بال ایبه و ایگُم بَسا مهمون اِیا
سی مو مهمونی عزیز و بهتر از صد جون اِیا
شَوسهی از مالمو وا بِرچِ اَفتَو ایروه
دل منه هم ایزنه گرما گلِ خندون اِیا
سر چُلِ سرد اینشینه از پشیمونی زِلَی
ایرسه حکم از خدا و یوسف از زندون اِیا
ایرَسِن اَهنو قُلُنگَل مُشتُلق ایخُن وَمو
آسمون ایخنده سیمو شُرشُر بارون اِیا
رحم وَ دل مردم اِیایه منع لیلا نیکُنن
ایگره دَهسَه ی چَویلی وا رَهِ مجنون اِیا
سی دلُم خَندَه ش مِلَهمه تا گَوال ایبو غَمُم
هم خدا روز ایکنه سیم سی دِلُم دَرمون اِیا
تا نَظَر دل تَی خُدایه از بدِ بنده ش مَتَرس
وَی قِر و وَی لَودروکَه نرگسِ اَرغون اِیا
سیداحمد درخشانی پور
گفته بودم عاقبت جانا پشیمان
میشوی
ازجداییها تو همچون ابر باران میشوی
پا نهادی رویِ پیمانت شکستی عهدخویش
میرسد روزی تو هم سر در گریبان
میشوی
دل سپردی بر رقیبانم جداگشتی ز
من
خاطرت باشد تو از،این کار نالان
میشوی
می گریزی گرچه از من رویِ لجبازی
ولی
میرسد روزی توخودازغصّه ویلان
میشوی
رفته ای کز پیش من هر جا دلت
خواهدبرو
من یقین دارم تو زودازکرده گریان
میشوی
جان فدامی کردم ازبهرت ندانستی
توقدر
از جفاهایت شود روزی که حیران
میشوی
بیوفایی کرده ای بامن نمی بخشم
ترا
دانم آخر در جهان از غم پریشان
میشوی
ای(خزان)هر مهر لطفی بود نموی
بهراو
بار ها گفتی نرو مفلوک دوران میشوی
علی اصغر تقی پور تمیجانی
رعیت نِی به فقیر بودن
غنی هم رعیتی ز بودن
رعیت آنکه مطیع باید
اراده ز خود هرگز نیاید
رعیت عین بردگی آید
نی بر سایه و سادگی آید
رعیت مطیع محض گردد
شب و روز در حبس گردد
هان ای سرکش مغرور
رعیتی بیچاره،، حتی به گور
خوشی، به چند دود کردنت
دیدن و آنهمه رقصیدنت
رعیت کردنت ،،از پی وبنیان
ز داشتن چند سیم و سندان
باور نداری حرف حقی بر گوی
صبح نگشته ز انباری و جوی
محمد هادی آبیوَر
من خونِ رگهایِ دل و از هر پلشتی عاریَم
درچشمِ عاشق رنگِ دریا وقتِ غم گلناریَم
با شادی وُغم می جَهم از دل به دنیایِ دَنی
شاید شفا بخش اَم کسی با شورشِ اجباریَم
چون در تمامِ تاقِ دل دارم حقوقِ آب و گِل
گاهی نشان از عشقم وُ، گاه از تبِ بیماریَم
وقتی که کتمان میشود عشقِ سراسر آتشین
چون سیل جاری می شوم از مطلعِ بیداریَم
گاهی زِ تنهاییِ دل، می بارم از چشمِ کِسل
گاهی به قصدِ دلبری، با آه و اَخم و زاریَم
مانندِ همدم، از خلالِ غصّه خالی می شوم
امّا نشان از قصّه ی تاریک و تلخ و تاریَم
دردا که چون دُردانه اَم در چشمِ افرادِ غنی
بغضِ فقیران را گواهِ درد و رنج و خواریَم
از چشمِ بیکس مرهمی هستم برایِ زخم ها
از چشمِ بی عار عالمی از عقده و ناچاریَم
وقتی ستم سر می زند برسینه نشتر می زند
می جوشم از صبری تهی وَز چشمۀ بیزاریَم
با اهلِ دل چون دلبری یاروُ هم آغوشِ شبم
وندر سلوکِ صبرشان سِرّی همیشه ساریَم
گه با یتیمان همرَهُ با عارفان در رقصِ نور
درخلوتِ صاحب دلان چو موجِ دریا جاریَم
من قلب ها را می شکافم غصّه را پَرمیدَهم
حلّالِ بغضم در گلو چون ذرّه ای بس کاریَم
مقصودِ من، آرامشی از راهِ تسکین دل است
گر قطره ای اَشکم ولی، همواره دست یاریَم
امیر ابراهیم مقصودی فرد
سالهای گذار ،سالهای حسرت
سالهای ای کاش های رفته
دوست من ، زیبا زی
چیزی نمانده به به سالهای خاکستر
غلامرضا رمضانپور
دوش با تمام درد جانم رو به
میخانه شدم
شاهدی رقص کنان آمد و
گفت: این جا نداری خانه ایی
گفتمش:حالم ببین دردم بپرس
در مانی نما
من فقط مستی و می
خواهم همی
همراه مستان می شوم
گفت:غافل مستی و می خواستن
کار هر دیوانه نیست
گفتمش :باشد ولی سوی خراباتی
شوم
گفت: هرگز تو مرو
چاره ی دردت در این ویرانه نیست
گفتمش: در این میان
شاید به مسجد رو نهم
سر به سجاده گذارم
مهر بر پیشانی زنم
گفت:افسوس برو
چاره ی درد تو در این خانه نیست
با خودم گفتم خدایا
من به درگاهت شدم
دردم ببین
چاره ی دردم نما
عاشقم من
بیدلی سرگشته ام
گفت: خاموش رفیق
عشق دردیست
که آن را چاره نیست
شیدا جوادیان
سکوت را در آغوش شب میفشارم، چون راز گمشدهای که در بطن دل، میلرزد و به صدا درنمیآید...
تنهایی..
آن
دوست غریبهای که مرا میشناسد، نفسنفسزنان در گوشم میگوید
زندگی را میتوان با حسرت نوشت، اما چه سود، اگر واژهها حالت لبخند را بر چهرهی درختان بیسایه فرو میکاهند؟
چشمانم، دو پنجرهی بههمزده در
تاریکی، که هر شب به دنبال نور میگردند،
اما تنها عکسی از خویش میبینند، و تنهایی، کولهباری سنگین بر دوش میکشد
که هر قدمش، صدای فریاد خاموشی را در من میدمد.
دلم میخواهد فریاد بزنم، اما صدایم در گلو میماند، چون پرندهای که در قفسی گم شده، و خوابش در خوابگاه غم میگذرد.
آیا
کسی هست که در این سکوت گوشش را بهسوی نغمهی ناگفتهها بگشاید؟
یا این سرزمین سرد، فقط میدانی است برای بازی تقدیر که در آن،
انسانها به تنهایی میرقصند و دیوانگیهای پنهان را در آغوش میکشند؟
تنهایی،
گویی سگی بیپناه در دل شب، که تنها برای من غزلی از عشق و فقدان میخواند
و در نهایت،
سکوت
مثل اخرین باری که کسی مرا صدا زد برای همیشه در آغوشم میماند...
سعید حبیبی