شبِ زوال ما هم میرسد روزی

شبِ زوال ما هم میرسد روزی
به پایان میرود جان زآتش افروزی
محا ل ما هم می شود حاصل ، مگر
بنا بود به دست فلکم شود بهروزی
به ماهیان حوض هم غبطه میبرم در دل
چرا نمی زنم به دریا دل غم اندوزی
چگونه گریزم از خواب های آشفته
ببر مرا به دشت لاله های جانسوزی
شبم به همنشینی ستاره های قطبی رفت
کاشک رؤیا بود زندگیم به خواب نیمروزی
گذشت عمرو هنوز نگفته ام دوستت دارم
وه ازاین عشق های یکروزۀ امروزی


عبدالمجید پرهیز کار

آرزو دارم خزانت ، احسن الحالی شود

آرزو دارم خزانت ، احسن الحالی شود
هر چه می خواهد دلت،فورا به آسانی شوَد

در خزان باران ببارد ، کار راحت می شود
چون دعای زیر باران، زود اجابت می شود

ماهِ آبان ،خبرِ تازه از آن فرضِ مَحالت بشود
شب یلدا‌ خبرِ آمدنش، معنی فالت بشود

کاش شهر را زیبایی پاییز نمک گیر کند
بادِ خُنکش ، بر دل غمگین تو تاثیر کند

هم صحبتِ یک فَرد شدن ،راز مگویت بِشود
ریزش برگ ،برابر شده با بغض گلویت بشود

نمِ باران و غروب، شور به جانت بِدهد
جرات ِ گفتن حرفی ، به زبانت بِدهد

فصل پاییز،دعایِ منِ بیگانه به دردت بخورد
پَند پنهانیِ دیوانه به دیوانه،به دردت بخورد


زهرا سادات

بوی غربت میدهند روزهای من

بوی غربت میدهند روزهای من

بوی لحظاتم ا ،حال واحوال دلم

خانه امید من،بوی غربت میدهد

وهوای خانه ام سمی شده

هرچه داشتم هرچه بافتم هرچه ساختم

یک شب ناگاه همه پنبه شدند

گوئی دنیا وسقف اسمان برسر م هوار گشت

چرخ گیتی انقدر چراخاند مرا


چرخاند وچرخاند ....

هستیم بر باد رفت،عاقبت در سرنوشت

اشک واه وحسرت دیدار او

غرق غم ،اندوه ودرد ،سوختن ،محکوم

شدم،او که رفت ،باچشم خویش دیدم

که جانم میرود...اری،،،جانم میرود...

گر نویسم انچه باید زهجران وفراقش

مثنوی هفتاد من کاغذ شود

مریم مرادی

پاییز متولدمی شود

پاییز
متولدمی شود
دربستری از رنگبرگها
مثل غروبی
دردام آفتاب


سیدحسن نبی پور

گفتم از دیوار بیزارم

گفتم از دیوار بیزارم
چه ساده گوش کردی و نخواندی تو افکارم
من از تکرار بیزارم که روزم را چنان می بلعد که حتی مردن آرزو باشد
من از تکرار بیزارم آن زمان که درد
مهمان ِلحظه ها باشد‌
کاش :
دیگه دیوار خراب نباشه
که راهی کوی سلامت
همدم عشق و شهامت
مونُس یار و سخاوت
خنده های بی نهایت
بوسه های بی ندامت
کاشهای با شجاعت
و آمین هر یک با مودت واسه همیشه باشه

فریبا صادقی

وقت تنگ است و به حیرانی هنوز ،

وقت تنگ است و به حیرانی هنوز ،
غرقه ی آز و گدازی وُ
به دنبال درو
درخیالِ پوچ انبانی
که باید بیخبر بِنْهاد و رفت


پریوش نبئی

رد میشدم گفت پیرهن شعر بپوش

رد میشدم
گفت پیرهن شعر بپوش
ای ذخیره ی اوستایی
که
منم آن
غریب ترین
پونه ی کوهپایه
چشمه
که گوشش پر شده از موج زنگوله ی بره ها
و دیده کوچ پرستوها را
و شاهد برف بازی کبک ها بوده
دلم
چون غروب بیستون
در نوبر قنوتی خاص به بی کرانگی رسید
در حاشیه ی مژِگان
اشک رویید
در آن دامنه ی ملکوت
که طبیعت می پیچد در تار و پود
همبازی ریشه ها
چون سنجاقکی در حریر تماشا
مشتاق و رهیده از زنجیر
دلم گواهی داد
و یاد او را در دستگاه شور
نواختم بر جان
و از آن شبِ ناکجا
که شکسته هایم را لالایی کرده بودم
یادش را بر تخت شبنم
نشاندم و یک دل سیر گریستم
باور کن
هیچ در هوهوی باد نیست
نیمه جان برگیم و پر از زمزمه قلبی
کلام کوتاه
بیقرارم بیقرارم بیقرار
چون ورق پاره ای در آرزوی کتیبه
که فوج فوج شعر پژمرده را
بر زمین می پاشد
و زمین مرده روانیست کدر
همچنان کور
ناسپاس
بی تفاوت
حزن آور ، سرد و بی فانوس
پونه فریاد کشید
یاد کن
قنداقه ات را مرغ افلاکی من
در سکوت خوابیدم
به دلی سنجاق شدم که عطر اذان داشت
پابرهنه ، آبیِ سبزی
که از
پشت پلک بسته می بیند ، میخواند


فرهاد بیداری

در خشکسالی های دل، آمد به چشمم ، اطلسی

در خشکسالی های دل، آمد به چشمم ، اطلسی
با من غریبی میکند منظر ، ندیدم جز خسی

بر رویِ خاکِ ساکتم، دیدم صبا تحریر کرد
سوغاتِ عشق امد قرین ، فصلِ بهار آید بسی

اطلسی: گل اطلسی ، خس:خار

محراب علیدوست