درگیر توام درگیرت بودن لذت دلنشینی دارد
در فکر توام چشمانت با دلم همنشینی دارد
بخند خندههایت میشکند سکوت تنهاییها
من عاشقتم و قلبم با یادت شبنشینی دارد
تو در خیالم میچرخی همچو پروانهای رقصان
در ازل چشمانت برای چشمها الگو و نمونه بود
برایش یک دیوان با هزاران بیت شعر باید سرود
شکسپیر و دانته و ولتر به همراه گوته یک طرف
توصیف چشمانت جز به دست حافظ امکان نبود
چشمانت باید تفسیر گردند مانند سورههای قرآن
به انتظار دیدار توام در طول و امتداد رویاها
نیستی و من چه تنها هستم در دل شبها
خندههایت آهنگ دلخواه من است ای دلربا
محبت نما و قدم گذار مهربانا بر این خانهٔ دل
من برایت سفرهای ز گل پهن کردهام در ایوان
تو را من چشم به راهم در طلوع صبحگاه
تو را من میطلبم در لحظهٔ تنهایی شبها
به تو من دل دادهام و عشق ندارد چرا و اما
با تو لبخند مثل جادو ظاهر بگردد در نگاهم
بهراستی جز عشق مگر چه خواهد دگر انسان
صدایم کن من به دنبالت هستم حتی در خواب
هر جا ردت را گم کنم نشانت را بگیرم از مهتاب
بخند تا راه پیدا کنم از میان این همه پریشانیها
تو مطلع شعرهای بس عاشقانهام هستی آری
من دوستت دارم و چون راز گشته در دلم پنهان
به گمانم چشمانت از طلاست یا که نوعی کهربا
نور میگستراند بر صورتم بر روی زمین و در هوا
بخند تا پرواز کنم در آسمان درست مانند کبوتران
تو مانند نسیم خنک مهرماهی بعد از فصل گرم
بیا تا خنک گردد حیاط دل و همراهت بیاور باران
چشمانت مانند خورشید است در صبحگاهان
برای دیدارشان باید داشت آیین سحرخیزی
چشمانت ستاره است درخشان در آسمان
تو مانند فصل پاییز نشاطآور و دلانگیزی
به عشق تو با افتخار من میکنم اذعان
چشمانت ترجمهٔ زیباییست به تمام زبانهای دنیا
نتواند کس ببیند و رو برگرداند از بس که باشند زیبا
چشمانت نشان میدهد که وجود دارد دنیای ماورا
من با تماشای چشمانت دریافتم عشق حقیقت دارد
من ز شوق چشمانت فهمیدم معنای درست عرفان
محمد رضا ذبیحی دان
خوشا آن دل که دلبندش تو باشی
امید و لطف و پیوندش تو باشی
غم و شادی به قهر و آشتی ها
شکوه مهر و لبخندش تو باشی
حریم ساحت امن و امان است
جهانی که خداوندش تو باشی
در این جغرافیای بی نهایت
ری و بلخ و نهاوندش تو باشی
هرات و مرو کشمیر و دماوند
نشابور و سمرقندش تو باشی
شکار سحر و جادوی تو خوبست
خوشا دامی که پابندش تو باشی
به آزادی نمی اندیشند آن کس
که در شبهای دربندش تو باشی
چه فرقی میکند آن نقطه ای که
ارسباران و الوندش تو باشی
خوشا نخلی که لای برگ و باری
تب خرمای اروندش تو باشی
بهاران می رسد بی شک در آنجا
که فروردین و اسفندش تو باشی
علی معصومی
ابتدای فصلِ عاشقی است
فصل احساس و رنگ و زیبایی
نوبتِ چایِ گرم و عصرهای خنک
فصل باران و کافه های رویایی
آری امروز اول مهر است
ماهِ از عاشقانه ها لبریز
ماهِ آغاز پادشاهی این فصل؛
مهرِ زیبا ، شناسنامه ی پاییز
احسان زنگنه
از بلندی های شب، چشمک زدی، قلبم شتافت
آتشی شعله کشید اندر درونم، جان بتافت
سوزِ پاییزی، حریفِ عشقِ سوزانم نگشت
دهر را باید فریبی بِه ز آهو چشم یافت
محراب علیدوست
در کلاس درس آرامش برایم شرح داد
سهم من از آن همه مشق و کتاب پرخاش شد
علتش تا آمدم در خود بجویم نام من
بر لب اهل و عیال و قوم و خویش فحاش شد
در نگاه مردمی که هر کدام قاضی بوند
چهره ام صد مرتبه تیره تر از اوباش شد
تک مثال زندگی در هر کلام این و آن
سرنهادن یک دمی مته روی خشخاش شد
بر خلاف سایرین مرغ تو پایش یک بود
در کلامت هم که نامم جای عشق داداش شد
صورتش با سهمیه در دولت و در امتحان
در ره صدساله رفتن در شبی بشاش شد
جای خنده بر دهانم مدتی خشکیده است
جای آن یک دم ز آه و بعد از آن هم کاش شد
شغلمان را هم ک گویند دکتر و کف میزنند
آن کفم مزدم ز بهر کار در کارواش شد
با دو تا زالو و سوزن دخلشان پر میشود
دخل نه حجم تراول بیش از یک دیگ تماما آش شد
از میان تیم های غول فعلی جهان
لباسم هم لباس سوم داماش شد
سهم ما از انقلاب و سفره اش جای کباب
لقمه ای کوچک درونش چندتایی ماش شد
سیدمصطفی طباطبائی
غرقم بر چهره زیبا و بر قدم های پاک
ازدل مینویسم هرچه بودرقم های پاک
آلوده فعل های تو گشتم و جان میدهم
در آغوش تو هستم و با صنم های پاک
برعطر وبوی دلت هم چسبیده ام بدان
مرجان میشوم برای توبه شم های پاک
قرآن بیاورید و بخوانم از برای عشق
احسان میشوم برای توبه دم های پاک
من تشنه آغوش تو هستم و اشتیاق
خرده است تن من هم به تن های پاک
وقت هست و گرمای تنت را ندیده ام
من بوسه ای نزده ام از بدن های پاک
آغوش تو پاک است و بیا در برم بمان
شب بود و مینویسم ازحشم های پاک
با جعفری بمان و مرنجان قلب اوست
همیشه تپیده است برای نفسهای پاک
علی جعفری
به رسم آخر شهنامه خوانی
چه زیبا شد، تمام زندگانی
رجز خوانم، بسان رستم زال
خداوند، داده بر جانم پر و بال
بریز جامش ز هفت، پیشتر کن
که جورش میکشم، پیمانه پر کن
علی اصغر محمدی له بیدی
غُرشِ آسمان ، داد خبری تازه و دل نشین
مژده پاییز و خزان شدنِ آن خوش نشین
غرشی دگر نمود و ابراز وجود کرد
مخلوقات زمین منتظر سجود کرد
صدای رعد وبرق آمد و نورش منثور شد
آسمان سیاه و ابری شدنش معلوم شد
بوی خاک ز نمناک شدنش ، آرامشی داد
بادی وزید و نسیم بهاری ، هدیه ای داد
تمام شواهد از برِ بارشی عظیم بو د
بارانی نیامد ، گویا ابرها ناوَزین بود
دگر بار شنیده شد غرشی مَهیب از آسمان
هیچ بارش و باریدنی ، ندیدن این وآن
نور خورشید ، تکاپو ، ز تابیدن از روزنه ای
ابرها در هم آمیخته و ندادندش اجازه ای
خلایق هاج وواج از آسمان ، به نبودنِ بارشی
ایراد ز ابرهای تیره یا نباریدن ز دُعایِ گالیکِشی
طبیعت نیارد نُقصانی ز خود در هیچ زمان
چو باشد مدیری مقتدِر ،همچون خدای مهربان
چنانش ، بارد یا نبارد ، به سیل بارد یا نَمنَمک
اراده یِ ایزد بوَد به دنیا ،حتی به نان ونمک
محمد هادی آبیوَر