نشسته بر سر امواج نوحه میخوانی؟

نشسته بر سر امواج نوحه میخوانی؟
دلت حکایت دریا ست، از پریشانی

به ساحلت نرسانی خیال خامم را
درون هر صدف ات خفته است حیرانی

به باورم نرسد ، خشک گشته دامانت
خروش موج ترا، دیده ام به ویرانی


چو آسمان دلت، صاف می شود گاهی
به عمق چشم تو گردد جهان ما، کانی

چو غرق در تو شوم ، بخت ، یار ما گردد
سعادتی ست دمی. غرق دل، شود جانی

مثال قایق طوفان شکسته، بر موجم
به موج موج نگاهت رسانی ام، دانی (دانه ای)

به غنچه ی لب من، حرفها نگفته شکست
مگر به ساحل امن ات، غنچه ها خوانی

خلاصه کن غم هجران، به ساحلم گردان
دلم به دیده ی زیبای خود، بخندانی

حکایتت شده دریای پر خروش اما
چو ابرهای بهاری، همیشه شادانی....

سیمین حیدریان

ما مردمانی بلند نظر و بی حمیتیم

ما مردمانی بلند نظر و بی حمیتیم

ما وارث خرد و زخم خورده از غفلتیم

بردیم ره به ناکجا بهر ثواب و اجر

ما خود به دست خویش تیشه بر ریشه ها زدیم

از یاد برده ایم من و تو معنای زندگی

ما را ببین که چون مردگان متحرکیم


شهرام زیودار

دریا نگاهت می کنم ساحل همینجاست

دریا نگاهت می کنم ساحل همینجاست
مغرور می بینم ترا مشکل همینجاست
دنیا برای من شبیه آرزو بود
یک آرزوی خفته در این سمت و سو بود
این خانه جای زندگیِ مختصر نیست
یک تکیه گاه مطمئن، بی دردسرنیست
باید برای زندگی بار سفر بست
از روی امواجِ خروشانِ خطر جَست
قایق به قایق می روم شاید ببینی

من را به چشم مشتری باید ببینی
گل پونه های وحشی ام را باد می برد
زیبایی خرداد را مرداد می برد
می ترسم اینجا بی تو نا ایمن بمیرم
یک لحظه با آرایش دشمن بمیرم
باید بیایی از خدا پیمان بگیری
هنگام رفتن بر سرم قرآن بگیری
راضی نشو باور کنم یک لحظه حتی
از دشمن بدخواه من فرمان بگیری
رویای بارانی شدن کم کم اثر کرد
تا قطره قطره اندک اندک جان بگیری
با گام های خسته ات نزدیک تر کن
این جاده را شاید در آن اسکان بگیری
باید بیایی خانه را از نو بسازی
این شاخه ی پژمرده را گلدان بگیری
چشمان یوحنای شعرم خواب می دید
خوابی برای دختر مهتاب می دید
در خواب دیدم یکنفر بی تاب می گفت
شعری برای مردن سهراب می گفت

محمد منصوری بروجنی

شب است و ماه می رقصد

شب است و ماه می رقصد
ستاره نی بدست آرام می خوابد
و ابری خون به کف آهسته می بارد
که فردا جنگ سوزان است
زمین غرش کنان لرزان تر از دیروز
تمام کوه ها از درد می نالند
و دریا خشک و حسرت بار می جوشد
که فردا جنگ سوزان است
و دشتی در میان باشد

وسیعتر از نگاه من
به پهنای تمام اشک یک مادر.
نفس در سینه می میرد
که فردا کیست پیروز نبرد آخرین دیدار

در آن سو لشکر دشمن
برابر یا که شاید کمتر از ما بود
بساط عیش و سرمستی به پا کردند
زره بر تن ،کلاه بر سر
سپر بر سینه می جوشد
یکی بر تبل می کوبد
یکی پا بر زمین آواز می خواند
که ما پیروز میدانیم
تمام لشکر دشمن چنین تکرار می کردند
که ما پیروز میدانیم.

در این سو لشکر ما بود
برابر یا که شاید اندکی بیشتر
ز سردار و ز سر نیزه
تمام خیمه ها در آسمان
در گرد ابری خسته و خونین
پر از ناله،پر از زاری
بساط عیش ما پر بود
پر از ترس و پر از وحشت
پر از نومیدی بسیار
تمام نیزه ها افتاده بر سر بی سر و یاور
سپرها مانده بی صاحب
یکی بر سینه می کوبد
یکی سر بر زمین
با ناله و حسرت چنین خواند
که ما مغلوب میدانیم
دمادم پشت او لشکر همه خوانند
که ما مغلوب میدانیم
چه اندوهی، چه ترسی بود
که خود را کشته می خوانند
و من در زیر لب آهسته می گویم
که ما مغلوب میدانیم...

امید محمدی

تا دلم گره خورد

تا دلم گره خورد
به پنجره فولادت
بغض سال ها غریبی ام
محو شد از قاب خاطره‌ه


سارا عبداللهی فر

من برای تو شعر می گویم

من برای تو شعر می گویم
فی البداهه برای چشمانت
همه ی زندگیِ من بانو
تویی و ابروی غزلخوانت

تویی و موج موج گیسوهات
که دل تنگ من به آن بند است
تویی و خنده های شیرینت
که هزار بار خوش تر از قند است


تویی و چشمهای معصومت
که دلم را ربوده ای بانو
از همان لحظه که تو را دیدم
همه ی من تو بوده ای بانو

همه ی من تو بوده ای آری
که به یادت شبم سحر کردم
گرچه خود بی خبر ز این بودی
با نبودت چگونه سر کردم

مصطفی وحیدی

من از این زندگانی سخت بیزارم

من از این زندگانی سخت بیزارم
هرزگاهی، چشم بر راه
شبا تا صبح بیدارم
به ظاهر شاد و مسرورم
بَری از خواهش ایام
ولی اینجا می گویم
یه عمریست، زار و بیمارم
نفس در سینه ام حبس است
شکسته بال و پرهایم
گشوده گر شود قلبم
پر از احساس و اسرارم
هنوز کابوس غم دارم
نمی بارد اقبالی
سهام من ز این دنیا
اسیریست پای پندارم


منصور نصری

مثل یک ماهی که می‌بلعد سر قلاب را

مثل یک ماهی که می‌بلعد سر قلاب را
خورده بودم من فریب طعمه‌ای جذاب را

هرکجا رفتم فقط تردید بود و اضطراب
می گرفتم از سراب آخر سراغ اب را

مثل یک آیینه پیش چشم تو بودم ولی
سنگ در ذهنت نشاند اندیشۀ‌ پرتاب را

برکه‌ای مغرور بودم مأمن آرام ماه
آمدی بر هم زدی آرامش مهتاب را

من به تعبیر تو در دنیای رویا می‌رسم
گوش باید کرد نجوای شب نایاب را

می‌پرد از چشم‌هایم خواب با صد دلهره
پلک‌های بسته می‌دانند راز خواب را

حال من مانند دریای گرفتار بلاست
ساحل مواج می‌فهمد دل بی‌تاب را

دربه‌در می‌گردم و هر خانه را در می‌زنم
ختم کن ای مقصد آخر تو دق الباب را


شهرت نیلوفر از بدنامی مرداب‌هاست
کاش نیلوفر بداند حرمت مرداب را

مریم ناظمی