تکرار یک ماتم به اندوه محرم

تکرار یک ماتم به اندوه محرم
یادآور زخمی ست با هفتاد و دو غم

دیوان شعر محتشم یک بار دیگر
شیون کنان جان می دهد در پای یک سر

چشمان تر یادآور نور دو عین است
آری دوباره هر مکان نام حسین است

یعنی غریبانه ترین شعر و ترانه
با غم قرائت می شود در سوگواره

یعنی که عاشورای دیگر باز آمد
ذکر مصیبت های بی سر باز آمد

یعنی که چشمان پدر یک روز خون شد
پهلوی یک مادر دوباره نیلگون شد

خورشید هم شرم از طلوع دیگری داشت
وقتی که نوری بر سر هر نیزه می کاشت

آنروز او مثل شهابی سرنگون شد
از بس دلش در ظهر عاشورا به خون شد

سقّا و یک عالم عطش رازی دگر بود
وقتی که مشک پاره اش خون جگر بود

چشمان و دست یک حرم سوی خدا رفت
وقتی علی اکبر به میدان بلا رفت

وقتی که قاسم قصد دیدار عمو کرد
از آسمان خون می چکید و از زمین درد

زخم عطش را یک علی اصغر بیان کرد
وقتی گلویش رسم نامردی عیان کرد

این صحنه ها را خواهری از دور می دید
هر لاله ای را از میان خاک می چید

تا هر گل افتاده را از نو ببوید
یعنی بجز زیبایی آنجا نگوید

این مثنوی یک صفحه از دیوان غم بود
زخمی ترین شعر من و پیمان غم بود


محمدرضا متقی

هر زمان در کارِ خود چون شمع بینا می شدم

هر زمان در کارِ خود چون شمع بینا می شدم
زیرِ تیغِ محفل آرا ، پای بر جا می شدم

حاصلی در باغ اگر چون نخل بر سر داشتم
بهتر از این بود که چون سرو ، رعنا می شدم

مثل گوهر اختیارِ سیر در دریا بود
پای عزلت بود اگر ، در قعر دریا می شدم

غنچه آسا هر چه می پوشیدم از شرمِ نگاه
فصلِ گل با چشمِ شبنم ، باز رسوا می شدم

چون قلم وقتی که می انداختم سر را به زیر
دفترِ دل هر چه می پرسید ، گویا می شدم

خونِ من با این گوارایی اگر می شد زلال
رزقِ آن لب های میگون مثلِ صهبا می شدم

چون نمی زد راهِ مجنونِ مرا سربازِ عقل
با غزالان پایکوبان سویِ صحرا می شدم

در حجابم همچنان ، با آنکه بیرون از خودم
وقتی اینجا نیستم ، ای کاش آنجا می شدم

رو نمی گرداند از من هر که شد آیینه رو
در حریمِ دل اگر آیینه سیما می شدم


جواد مهدی پور

اصالت نانوشته ایست

اصالت نانوشته ایست
که در هزارتوی تاریخ در لابلای
کتابهای تاریک ساکت مانده است
سکوتی نه از سر اختیار بلکه اجباری بی پایان
گمشده ای بی کلام که در رگه های ما جاریست
مارا یک‌ملت صدا میزند نه حنجرهایی متحجر
پس مانده هایی بی هویت گلوی اصالت را میفشارد
فاجعه‌ای ترسناک برای اصالتی از نسل آفتاب
قومی ظاهر دوست اما در باطن کینه توز
اصالت یعنی پدر یعنی نشان یعنی افتخار یعنی سرانجام...


روح الله کیانی

نه خانه‌ات را به من می‌سپاری

نه خانه‌ات را به من می‌سپاری
نه در خانه‌ات می‌مانی
چه فرقی می‌کند
من‌ از بی‌خانمانی
خانه‌ای پیدا می‌کنم
تو از خانمانی
بی‌خانمان‌ می‌شوی

گودیِ قبری که برایم کنده‌اند
برای یک همیشه
از این کارتن خوابی
نجاتم می‌دهد
این خانه راه به آسمان دارد
اگر چه آسمانش از خاک است


من خانه‌ام آباد می‌شود
تو
خودت که هیچ
لااقل
مواظب خانه‌ات باش
این‌ درد، خانمان‌سوز‌ است
خانه که به درد نشست
شکست چاراستخوانش
حتمی‌ست

چه فرقی می‌کند
سوختن سوختن است
چه با آتش
چه با آهک
مُهم‌
خاکستری‌ست که
به گَنگ
نمی‌سپارند

رویای آسمانم‌ اگر چه خاکی‌ست
ولی دلم دلتنگ جرعه‌ای آب است
و کمی هم اگر لطف کنید فاتحه‌ای
بر سنگ مزاری که نمی‌دانم
کدامین ستاره
روبرویش چراغ می‌شود

ضیغم نیکجو وکیل آباد

ببین کی گفتم این دریاچه با قو نسبتی دارد

ببین کی گفتم این دریاچه با قو نسبتی دارد
شبیه باد پاییزی که با مو نسبتی دارد

ببین کی گفتم این عطری که در این خانه پیچیده
دوباره با بهار و چای لیمو نسبتی دارد

پیمبر هم که باشی باز هم محتاج اعجازی
از آن چشمی که با احوال آهو نسبتی دارد

تحمل کن مرا امشب در این اوضاع طوفانی
که ساحل با ستیز موج و پارو نسبتی دارد

تمام عمر دنبال کسی بودم که دستانش
همیشه با کلاه و چوب جادو نسبتی دارد

سیده پروا ربیع زاده

ای حسین ای برادر زینب

ای حسین ای برادر زینب
تاج افلاک و دلبر زینب
ای جمالت بهشت پیغمبر
یادگاری ز مادر زینب
ای صفای دل رسول الله
وی عزیزو امید آل الله
این سخن گویم از نبی فرمود
تو حسین منی و ثارالله
زینبم زینبت برادر جان
در تعب از غمت برادر جان

جان من همسفر نگاهم کن
این منم زینبت برادر جان
با که گویم حدیث چشمانت
روی نیزه کلام قرآنت
چشم نازت همیشه در گردش
عالمی جان فدای چشمانت
ای هلال به نیزه زینب
روز من از غمت ببین چون شب
آفتاب از حضورت خجل گشته
بر رخش مانده تا قیامت تب
گفتی از روی نیزه با اعدا
این منم زاده رسول الله
شامیان سنگتان از چیست
بر من و کاروان آل الله
روی نیزه سرت قیامت کرد
تا کلام خدا تلاوت کرد
قصه غربت و غریبی را
می‌شود تا خدا روایت کرد
گریه‌ام از دل است و احساس است
بوی عشقم فقط گل یاس است
از چه در آخر کاروان جانا
آخرین نیزه راس عباس است

محمدحسن مداحی

زندگی، فرصتِ دوباره نیست

زندگی، فرصتِ دوباره نیست
چه دلپسند باشه و نباشه
دیگه راهِ چاره نیست
دلخوشیم، به دلخوشی های مدام
به امیدِ عشق ورزیدن ها
در پناهِ لحظه های آرام
‌ما همه همسفرِ این جاده ی باریکیم
هرچند همیشه اولِ راهیم، باز
همچنان به آخرِ این جاده ما نزدیکیم
چشم ها را باید بَست

به وقتِ نازیبایی ها
جورِ دیگر زندگی باید کرد
رو به سمتِ روشنایی ها

نادیا صباحی

سفره ات را نمکین کن، که نمک گیر شوند

سفره ات را نمکین کن، که نمک گیر شوند
لب به لب کن، قدح باده که لبریز شوند
حرمت نان و نمک، حق گل و آب کجاست
خانه را غرق غزل کن که غزل ریز شوند
بند بند نفست را به نفس هاشان ده
تا که منفورترین عادت پرهیز شوند
تا توانست دلم، روی سرش جاشان داد
کس چه دانست که برنده و لب تیز شوند
تا توانست عسل را به دهانش می برد

دل ندانست که زنبور ک جالیز شوند
بشکند دست من و پای همه بی نمکان
گر کمی شور شوی، باعث صد چیز شوند
از من و او و شما، خاطره می ماند و بس
سعی کن ظلم و ستم، کمتر و ناچیز شوند
خواستم گریه کنم، چشم اجابت ننمود
گفت کاری نکنی ،مملکتی هیز شوند
خواستم خنده کنم، درد به آیینه چکید
گفت بگذار برو، که خنده ها ریز شوند.

نرجس نقابی