امروز قراری عاشقانه دارم
با تو و بوسیدن
روی نیمکت دفترِ خاطراتم
که چیدن با دستانی سرد
از لابه بای برگ هایش سرک می کشد
نقطه ی پایان را
کنار واژه ی خواهم آمد می گذارد
در تکرار برگ ریزانِ خنده هایت
مهناز عبدی
خواسته وناخواسته
روزهای عمرمان به سرعت می گذرد
مثل آفتاب صبحگاهی
تاغروب شبانگاهی
افسوس ...
چه زود می گذرد
سخت گیریهایم
تعصب های بی جایم
نگاه های سردوبی روحم
که عقل ومنطق رامحدود
ودچاراشتباهم می کرد
کاش
دوران جوانی
دوباره تکرارشود
پویایی ، شادی ونشاط
به زندگی طراوت بخشد
زندگی سبز
لبخندی شکوفا
وآینده ای بدون دغدغه
سید حسن نبی پور
می تواند گل باشد
یا سنگ
یا دریا
ویابرکه ای آبی درکویر
درختی خشکیده دردشت
زیر سایه بلند ماه ..
سید حسن نبی پور
کوچه ها مملو ز بوی یاس بود
عاشقی در پیله چون الماس بود
بود در دهلیز تنهایی نگاه
آن نگاه خالی از افسوس و آه
کهنه عشقی در هوای تازه بود
بوی تند وصل بی اندازه بود
ماه در دامان شب با عطر نور
در فراز آسمان با رقص و شور
جلوه ی موجی به موی شام بود
چون شراب کهنه ای در جام بود
عشق در آغوش نور ماه شب
با نفس های خرامان بی تعب
دست در دستان باغ انتظار
در میان کوچه های بی قرار
با پری رو دختری شد روبرو
کرد با او تا سحرگه گفتگو
گوئیا آن دختر سیمین بدن
پرنیان عشق را کرده به تن
بود چشمانش به رنگ آسمان
ابروانش چون پر رنگین کمان
بر حریر گونه اش رنگ شراب
بر لبانش مخملی از جنس ناب
جعدمویش موج های روی آب
بی تمنا و رها در پیچ و تاب
عشق ، در افسون از آن چشم خمار
مات بود و عاشقی بی اختیار
گفت با خود ، گشته ام افسون او
من شدم دربند با یک تار مو
من که در عاشقی کشی افسانه ام
از چه رو سرگشته ی این خانه ام
عشق با آغوشِ بازی شد به بند
شد اسیر ناز آن گیسو کمند
رفت در قعر وجودش جا گرفت
چون درختی ریشه کرد و پاگرفت
ناهید اصغر زاده
امروز،زمینِ کربلا غمناک است
هفتادو دو لاله خونشان بر خاک است
آن ساقیِ لب تشنه درآن دشتِ بلا
ازخنجرِ اشقیا تنش صد چاک است.
پرویز مهرابی
سکوت شب و آه پر شرر و های های منی
نشان منی، داستان من و ماجرای منی
بیا که دمی با تو سر کنم ای بیکرانگی ام
دوای تب و شور و حال دل بینوای منی
به تیره شبم حکمتی بنما تا که گم نشوم
چراغ من و آفتاب من و رهگشای منی
غبار مرا جز بخاک رهت جستجو چه کنی
به هر سببی ابتدای من و انتهای منی
بهانه کنم لحظه لحظه اگر با ترانه تو را
سرود من و نغمه های دل و سوز نای منی
چگونه تو را در هوای طلب آرزو نکنم
پگاه من و مشرق سحر و روشنای منی
کجا بروم تا خبر دهی از روز آمدنت
که میرسی و مژده میدهی و پا به پای منی
اگرچه تو را آسمان نظر وسعتی دگر است
به کنج قفس آب و دان من و اقتضای منی
علی معصومی
بیایید
دشنه را برداریم ؛
ازگلوگاه بصیرت
این زخمِ ناخلف
خالقِ بمب هسته ای و مین است
آبادگر نیست ، این اُسوه ی خرابکاری و تخریب
( ماهمه
پیام آورِ سلوکِ معرفتیم
پارسی و عرب و ، آمریکایی و زنگار
موسی در اوج به صدر می نشیندوُ
فرعون ، در حضیض برتخت گاه )
ربات ، در مداری کج افتاده
بی اختیاروُ
وحشی و
مشکوک ...
آن ، فاقد اوصاف آدم است....هشدار
ابلیس مگو
وقتی زهرِ آشفتگیِ ذهن
تزریق می شود
دررگ های خوابِ ما
فکرِ منفعل ، عصاره ای سمّی ست
تقطیر ذهن ، می رهاندمان
از هلاکتِ گرداب
این درکِ ساده هنوز
مشکلِ لاینحلِ تمام ساکنین زمین است...
ناظمی معزآبادی اصغر
گفت اصغر
با اشاره
یک عطش دریا
یک دریا نگاه
آه
از مظلومیتت
آه
آه
.....
گفت اصغر
با تلظی
آب را کن بهانه
تا که آغوش پدر گردد گاهواره
آه
از مظلومیتت
آه
آه
.....
گفت اصغر
با گلوی پاره پاره
یک جهان سرباز داری
داد بر ما این اشاره
آه
از مظلومیتت
آه
آه
....
گفت اصغر
با گوشواره
عرش میلرزد
زود بگذر
چون عاشق سینه پاره
آه
از مظلومیتت
آه
آه
....
گفت اصغر
بر دوش پدر
دیدم بر دست پدر
یک جهان عشق
یک دنیا ستاره
آه
از مظلومیتت
آه
آه
....
گفت اصغر
دیدم یک مسلمان
گوشه دنجی نشسته
میکند بر ما نظاره
آه
بر مظلومیتت
آه
آه
....
سیاوش دریابار