بی‌تو من برگِ خزانم زیرِ پای عابران

بی‌تو من برگِ خزانم زیرِ پای عابران
باتو من پَرمی گشایم تا خدا،تابیکران.

بی‌تو من همچون حبابم خالی ازعشق وامید
باسرانگشتِ نسیمی محو گردم ازمیان

بی‌ تو من آیینه ای پُر از غبارِ غربتم
باتو من صد پنجره عشق و امید و ارمغان.


بی تومن چون کشتیِ بشکسته در امواجِ غم
جسمِ سردم می خورد سیلی ز طوفانِ زمان.

بی تو من یک برکه ی تنهایِ تنها در کویر
باتو من دریایِ موّاجم،کران تا بیکران.

بی من موجی پریشانم پُر از هجرو جنون
می‌زنم سر را به هر صخره ز عشقت بی امان.

بی تو من چون بلبلی محزون اسیرِیک قفس
باتو اما پر گشایم،شادمان درآسمان.

بی‌تو چون:پرویز:من پژمرده ام در انزوا
با تو چون یک باغِ الوانم، ز یاس و ارغوان.

پرویز مهرابی

عکسِ من درقابِ چشمت با نگه گر مجرم است

طُرّه افشان می‌کنی تا اینکه بی تابم کُنی
دیده گریان می‌کنی تا غرقِ گردابم کنی.

لعل،برمن می‌نمایی تا که مدهوشت شوم
کِی شود مهمانِ آن لعلِ لبِ نابم کنی.؟

روی خود بر من نمودی ای مهِ بدرِ تمام
تا دراین ظلمت سرا لبریزِ مهتاب کنی.

همچو یک پروانه با برقِ نگاهی دم به دم
می‌زنی بر شمعِ جان آتش که تا آبم کنی.

عکسِ من درقابِ چشمت با نگه گر مجرم است
دیده بر هم نِه که تا محبوسِ آن قابم کنی.

من به امیدِ وصالت گشته ام شب زنده دار
کِی دگر طفلم که با هر قصه ای خوابم کنی.

بیمِ آن دارم که چون؛پرویز؛ با این غمزه ها
عاقبت انگشت‌نمایِ خویش واحبابم کنی.

پرویز مهرابی

من در ،طلبِ،،عشق، فدا خواهم شد

من در ،طلبِ،،عشق، فدا خواهم شد
از ،معرفتت ، غرقِ صفا خواهم شد.


،مُستغنیِ، دنیا چو شدم از ،توحید،
،حیرت،زده در ،فقر، فنا،خواهم شد.

...........سرایش مرداد 86

پ،ن

1 طلب. 2 عشق.3 معرفت.4 استغنا.
5 توحید.6 حیرت.7 فقروفنا.


(هفت شهر عشق)

یا هفت وادی عرفان، مراحلی است که سالک جهت سلوکِ معنوی باید آنها را طی کند.


پرویز مهرابی

امروز،زمینِ کربلا غمناک است

امروز،زمینِ کربلا غمناک است
هفتادو دو لاله خونشان بر خاک است
آن ساقیِ لب تشنه درآن دشتِ بلا
ازخنجرِ اشقیا تنش صد چاک است.


پرویز مهرابی

ترنم بارانِ بهاری در گوشِ ناودان

ترنم بارانِ بهاری در گوشِ ناودان
وَمن.
سمفونیِ دل انگیز و زلال جاری شدن را می نوازد.

و بر پرنیانِ خیالِ من، تلنگری لطیف و دوست داشتنی وارد می‌سازد.
و مرا به تفکر وامی‌دارد می‌دارد.

من دگرگون می شوم و به تکاپو می‌افتم.

ذهنِ من جاری می‌شود در دشت

وخیالم به پرواز در می‌آید تادور، تادور، تادورتر، تا بی نهایت.

وباز می‌گردد، دستِ پُر
با یک طبق گلواژه های نابِ بهاری.

بهاریعنی طلوع،بهار یعنی شروع،
بهار یعنی پویایی،بهاریعنی زیبایی.

بهاریعنی طپش،بهاریعنی طراوت
بهاریعنی روئیدن،بهاریعنی شکفتن

بهاریعنی جلوه ی حق،بهاریعنی رحمت مُطلق.
بهاریعنی زندگی، بهاریعنی بالندگی
بهاریعنی نوید،بهاریعنی امید.

خوشا بهار، خوشا بهار.

خوشا شمیم، خوشا نسیم.

خوشا رویش، خوشا جوشش
خوشا بیدار شدن،خوشا زنده شدن.

بهار، نشانه ایست از معاد.

بهار، معادیست مجسم.

پرویز مهرابی

باید از عشق نوشت

باید از عشق نوشت
باید اززمزمه ی رود سرود
کمی از تسبیحِ شنهای بیابان هم گفت،
گوشِ جان داد به آوازِ قناری باید
چشم دل دوخت به رقص ِگل پیچک با نیِ،
باید از ناز ِگل ناز نوشت
باید از روشنیِ آینه گفت
یک دم از داغِ شقایق نالید
وز پریشانی عاشق پرسید
از غمِ شاپرکِ مُرده به مرداب گریست

لیک افسوس، چنین حالی نیست،


ای بابا.......

این زمان عشق، کیلویی چند است

توی این زندگی ماشینی،

وَ دگر زمزمه ی رودی نیست
در هیاهوی صداهای مهیب

چقَدَر ساده دلی .......

تا که ماهواره واینترنت وتبلت مَاواست،
عشق و تسبیحِ شن وزمزمه ی رود دگر ناپیداست،

که،دگر گوش به آواز قناری دارد؟

چه کسی چشم به رقصِ گل پیچک دوزد؟
یادلش بهرِ خزانِ گل میخک سوزد؟

یادِ آن شعر بخیرکه فلان شاعرِ شیدا فرمود،

(برسرِ ذوق آوردصاحب سخن رامستمع)

کو دگر مستمعی که دهد گوش به اشعارِ کسی؟

کو دگر مستمعی که دهد گوش به گفتارِ کسی؟


گوشها پر شده از صحبتِ پورسانت و دلار،
آنچنان غرقه در افکارودر اعمالِ همیم

که دگرفرصتِ خندیدن نیست
ودگر حوصله ی دیدن نیست

روبه هر سو که کنی جلوه ای مصنوعیست،
هرکجا می نگری،الگانس و پژو وپاترول ومزدا،به وفور است اینجا

معدنِ کبرو غرور است اینجا،

همگی مفتخریم که ندانیم به همسایگی ما چه کسی ساکن هست

چه رسد تا که بپرسیم دمی حالش را،

شهر زیباست،

ولی بی احساس،

مردمانش همگی حیرانند
در پیِ لقمه ی نانی همه سر گردانند

کو مجالی که نشینی دمی از روی فراغت لب رود؟

کو سکوتی که رسد زمزمه ی رود به گوش؟

درشگفتم که چرا وقت کم است؟

در شگفتم

که چرا

وقت

کم است؟؟؟

پرویز مهرابی