حولِ مرکز پایکوبی میکند پرگارِ من

حولِ مرکز پایکوبی میکند پرگارِ من
دورِ باطل می زند با رشته ی افکار ِ من

می پَرد از خواب ، شبنم با طلوعِ آفتاب
راز ها در پرده دارد دیده ی بیدارِ من

همّتِ پیمانه از پیمانِ من افزون تر ست
این که از دل نیست در میخانه استغفار من

چون سلیمان ایستادن با عصا در کار نیست
می گشاید ناخنِ موری ، گره از کارِ من

در بهاران غنچه وا شد عقده ی دل وا نشد
می زند صد ها گره ، دیوانگی در تارِ من

فرق دارد گوهرِ من با متاعِ دیگران
این همه رونق که می بینید در بازارِ من

با شکیبایی ، حوادث طاقتم را کرده طاق
تا کند پهلو تهی سیلاب ، از دیوارِ من

حرف حقّ ام در کتاب از اعتبار افتاده ام
می گریزد جاهل از اندیشه ی بسیارِ من

این جوابِ آن سخن باشد که مُلّا گفته بود
در هیاهو هر کسی از ظنّ خود شد یار من

جواد مهدی پور

درِ دل را ، برای غمگساری در عزا وا کن

درِ دل را ، برای غمگساری در عزا وا کن
مُهیّا شو برای گریه ، قفلِ سینه را وا کن

سرِ این نافه را پیشِ غزالانِ جهان بگشا
به دل های پر از خون ، حرفِ آن درد آشنا وا کن

گرانی میکند آن بند ، بر بالِ پریزادان
به این نازک بدن رحمی نما ، بندِ قبا وا کن

نسیمِ مصر در پیراهن از شادی نمی گنجد
گریبانی به دست افشانی بادِ صبا وا کن

همیشه از شکایت نامه ی ما سنگ می نالد
اگر خون گریه خواهی کرد ، پس مکتوبِ ما وا کن

ندارد بی قراری حاصلی ، الّا پشیمانی
شبیه موج باش و سینه در بحرِ بلا وا کن

نسیمِ نا امیدی ، در بهاران صد خزان آرد
در ایّامِ برومندی ، درِ بستانسرا وا کن

به این ظلمت سرای فقر و فانی چشم اگر بستی
شبیه خضر ، بر سر چشمه ی آبِ بقا وا کن

بخواهی یا نخواهی ، درد جا وا می کند در دل
تو از رغبت برایش در حریمِ سینه جا وا کن

جواد مهدی پور

هر زمان در کارِ خود چون شمع بینا می شدم

هر زمان در کارِ خود چون شمع بینا می شدم
زیرِ تیغِ محفل آرا ، پای بر جا می شدم

حاصلی در باغ اگر چون نخل بر سر داشتم
بهتر از این بود که چون سرو ، رعنا می شدم

مثل گوهر اختیارِ سیر در دریا بود
پای عزلت بود اگر ، در قعر دریا می شدم

غنچه آسا هر چه می پوشیدم از شرمِ نگاه
فصلِ گل با چشمِ شبنم ، باز رسوا می شدم

چون قلم وقتی که می انداختم سر را به زیر
دفترِ دل هر چه می پرسید ، گویا می شدم

خونِ من با این گوارایی اگر می شد زلال
رزقِ آن لب های میگون مثلِ صهبا می شدم

چون نمی زد راهِ مجنونِ مرا سربازِ عقل
با غزالان پایکوبان سویِ صحرا می شدم

در حجابم همچنان ، با آنکه بیرون از خودم
وقتی اینجا نیستم ، ای کاش آنجا می شدم

رو نمی گرداند از من هر که شد آیینه رو
در حریمِ دل اگر آیینه سیما می شدم


جواد مهدی پور

مُـهرِ خاموشی بزن ، گنجینه ی اسرار باش

مُـهرِ خاموشی بزن ، گنجینه ی اسرار باش
چون صدف ، با دامنِ پُر گوهرِ شهوار باش

سنگلاخِ آفرینش ، راهِ پر پیچ و خم ست
با توکّل ، در مسیرِ سـاده ی هموار باش

خوابِ تو صد پرده از بختِ سَحَر سنگین تر ست
تا نخوردی سیلیِ افلاک را ، بیدار باش

خـونِ گلشن ، از خروشِ باغبان آید به جوش
مثل بلبل ، نـاله ی مستانه کن ، هشیار باش

تا ببینی حیـرتِ قـربانیان را زیرِ تیـغ
خضر را تنها گذار ، از زندگی بیزار باش

رحم ، در تیغِ سَبُک جولانِ دستِ چرخ نیست
خشمِ خون دیدی اگر ، شمشیـرِ بی زنهار باش

هر کجا دیدی برادر می شود نا معتبر
اعتبارت را بِخَـر تـا یوسفِ بـازار باش

لشگرِ سنگینِ غفلت را ، سَبُک پیکر نخوان
چشمِ بینـا پیشه کن ، آماده ی پیکار باش

چهره ی آیینه رو را با ملامت ، چین نزن
چون قلم سر را به زیر انداز و خوش گفتار باش

جواد مهدی پور

عمـر سـر کردم ، زمانی از گریبان سـر بر آرم

عمـر سـر کردم ، زمانی از گریبان سـر بر آرم
مثل موری ناتوان از شوقِ شُکرش پَر بر آرم

در کتابِ آفـرینش ، با بصیرت می کنم غـور
تا به معنی راه یابم ، دود از این دفتر بر آرم

دل برای سکه ی کم قدرِ دنیا ، خوش نسازم
بیشتر خون می خورم چون غنچه ی گل زر بر آرم

بس که بنیادِ جهانِ عـاشقی دارد تزلزل
کشتیِ دل را از این دریای بی لنگر بر آرم

فصلِ باران ، چون صدف تا کی دهان باید گشودن ؟
مثل غوّاص ، از دهانِ آب صد گوهـر بر آرم

صـاف سازم لـوحِ دل را ، بی خیالِ آرزو ها
هر نفس از سینه تا ، آیینه ی دیگر بر آرم

دل ، دو نیم از آه کردم تا بیابم ذوالفقاری
در جهادِ نفس با خود ، تیغِ پُر جوهر بر آرم

می کنم خود را در این عبرت سرا پـامال ، عمری
تا سر افرازانه پرچم ، در صفِ محشر بر آرم


جواد مهدی پور

سفیر عشق ، پیام آور زمان باشد

سفیر عشق ، پیام آور زمان باشد
مثالِ ماهِ بلا جوی آسمان باشد

به سینه زخم زمانه ، به چشم تیر بهانه
کجا رود دل بیچاره ، در امان باشد ؟

هنر در آینه ها ماندگار خواهد شد
نگاه گل ، اگر از چشمِ باغبان باشد

به سوگِ مرگِ قلم می نشیند اندیشه
زبان سرخ ، زمانی که در دهان باشد

مرا نگاه تو کافی ست در حریمِ عفاف
دو چشمِ آینه آنجا ، نگاهبان باشد

درونِ سینه ، دلم بی قرار و خونین ست
دلی که خون نخورد ، فارغ از فغان باشد

ز کاروان بجز آتش ، نماند در منزل
دلیل راهِ نپیموده ، ساربان باشد

دلی که در غمِ زخمِ زمانه خاموش ست
شبیه زر گــرِ خوابیده ، در زیــان باشد


جواد مهدی پور

سالکان در سفر خاک چه حاصل کردند

سالکان در سفر خاک چه حاصل کردند
سر خود را به نظر در قدمِ دل کردند

راه بستند به ما ، راهیِ بیراهه شدند
جز ندامت سرِ این کار چه حاصل کردند ؟

دامن کعبه ، غبار از رُخشان شست ولی
غافلانی که به هر گام ، دو منزل کردند

مثل گرداب به دورِ سر خود چرخیدند
قطعِ امّیدِ نجات ، از درِ ساحل کردند

غم و شادی به هم آمیخته در قابِ جهان
آه را با رخِ آیینه مقابل کردند

قومی از روی غرض تخم نفاق افشاندند
غافل از اینکه صد اندیشه ی باطل کردند

دست بردند به زلفی که گره وا می کرد
حل یک مسئله را عقده ی مشکل کردند

هست در دست کسانی که قلم می چرخد
آیه انگار که از دایره نازل کردند

چرخه ی زندگی از روی هدف را گاهی
با نگاهی به رخِ آینه ، کامل کردند

جواد مهدی پور