ای که از من دوش پرسیدی نشانم چیست و من کیستم
من زمینی نیستم ...من عاشقی شوریده حالم
شاعری دیوانه و مجنون و مستم
باده نوشم ، می پرستم
اهل دل ...
من ساکن میخانه هایم
همنشین ساغر و پیمانه هایم
سالها جستم نشان و نام خویش
دیدم از آدم نشانی نیست در دنیا به جز افسانه بیش
عابری گم کرده راهم
با تو اما ای غریبه اشنایم
قصهگوی وادی افسانه هایم
گاه هشیارم
گهی من مست مستم
بی دل و دلداده ای
زیبا پرستم
عاشقم ....
در گوشه ای تنها نشستم ....
همنشین ساقی و ساغر شدم گهگاه در میخانه ها
هم دل و هم درد مجنون گاه در ویرانه ها ...
پیش مستان مست مستم
نزد مهرویان چو شیرین
تیشه فرهاد دستم
گاه اینم ...گاه آنم
من همین و من همانم ...
هر چه هستم ....هرکه هستم .....
با تو اما دوست چون یک آشنا همراه هستم ...
سعیدعرفانی
چه خواهد از من این زندگی وحیات
من غریبم دراین عصر و زمانه و حیات
دراین حجم و حرج و عزلت
سالیان در گذران است وگذر
راه ومسیرم در مستور است
چشم و امیدم به مالک است
گرچه باشد سخت و خطیر
من همینم و همانی که هست
خود سازیم برای خود هویت وعرضه
راه من صاف است و کلامم یمین
عمرمم باشد پای تبار و معاشر
توشه ام نیز باشد این چنین..
روح انگیز هاشمی
مکتبِ عشقِ تو را هر مُدّعی استاد نیست
هر کسی دارد به دستش تیشه ای فرهاد نیست
مویِ تو چون شب سیاه و رویِ تو ماهِ تمام
گشتم امّا در جهان دیگر چنین اضداد نیست
کوهی از غم در دلم امّا لبم خندان چنین
هر که لبخندی به لب دارد که او دلشاد نیست
صبر باید مرد را در راهِ عشق از درد و غم
چاره ی دردِ درون بی تابی و فریاد نیست
ای که میخواهی بدانی کیست عاشق چیست عشق
عشق صیّاد است و هر کس صیدِ این صیّاد نیست
آسمان پهناور است امّا، نه بر مرغِ قفس
آنکه افتاده به دامِ عشقِ یار آزاد نیست
علی پیرانی شال
راز دل خود، با که بگویم تو بگو
من عاشق و معشوق تویی
این قصه عشق دل خود
با که بگویم تو بگو
داده بودی تو پیامی که بیا
آمدم بهر زیارت
و زدم بوسه بر آن ماه رخت
از کام دلم من به که گویم تو بگو
وه چه زیبا شده بود
زیر نور مهتاب
گیسوان بلندت که سپردی بر باد
زین همه زیبایی
به که گویم تو بگو
شده ام مست ز بویت
دیوانه از آن دیدن حسن گل رویت
زین مستی این دیوانگی
با که بگویم تو بگو
دلدار دلآرام شدی بهر دلم
زین سر خوشی دل
با که بگویم تو بگو
راز عشق دل خویش
که پر از زیبایست، که مرا مست کند
دیوانه کند، مجنون بکند
خواهم که شبی داد زنم
راز دل خویش فریاد زنم
آن شب تو بگو من به که گویم تو بگو
عقیل ماله میر
وقتی نگات میکنم، وقتی پا پس میکشم
وقتی یبار دیگه، دو تا قفس میکشم
وقتی توو تنهایی درارو میبندم، اینو نمیفهمم چرا نفس میکشم
چه عشق گیرایی، چه روز و شب هایی
پابند تو بودم، توو صحن تنهایی
آب رو آتیشن، خنده ی رو لبهات
بزار که گم باشم تو حرمت چشمات
چشای تو مثل، خورشید و منظومه
وقت غروب تو، یه دنیا محکومه
از همه پنهونه از تو که پنهون نیست
اشک توی چشمام، که مثل بارون نیست
سعید غلامی
(( باز باران
با ترانه))
می زند بر شیشه های کلبه دنجم
با نگاهی کودکانه
از نگاه پنجره
بر خاطراتت دیده افکندم
چک چکِ باران
راز گفتن پنجره با باران
روبوسی آبدار پنجره با باران
آه
باز باران قرار با پنجره داشت
بی تو اما
رنگین کمان دل من رنگ نداشت
مصطفی ملکی
ترسیدن به وقت تبر به ریشه ها
ریزش برگ ها به پای ساقه ها
ساقه پیر ترک خورده میان سروها
تندباد تند خو در میان آبراه
خیزش خاک و شن بر سر گلبرگ ها
سحر کرمی
تو نیستی ، اما خنده های تو خاطره روزگارم است،
ولبخندها و یادت یادگار این تنهاییست...
روزگار و تنهایی من ، به خمار دیدنت ،
هر لحظه سوهان این وجود سرگردان ،
بی پناه و گمراهم است...
فاصله را چه کنم ؟؟
تو دور و من دلتنگ تر از تمام دلتنگی ها...
تو آباد...اما من ویران این حس و آبادی
این قانون ، بی قانون دنیاست...
یکی خندان ، دیگری گریان،
یکی ارامش، دیگری اشوب،
یکی ..... ، دیگری .....
نفس های عزیز تو،
صدای پای گل های شب بو،
این روزگار تاریک است...
نفس های عزیز تو ،
هوای گرم و شرجی ،
این دریای ارام ،
اما طوفانیست....
نفس های عزیز تو ،
بوی خاک باران خورده،
خداست
سکوت اینجا ، صدای توست ،
هوای اینجا ، هوای توست ،
قلب من اینجا ، اما خانه توست،
هر زیبایی اینجا،
از آن توست...
قصه ابدی عالم این است
تو در من ، شعری ...
تو در من ، معنایی..
تو در من ، من هستی،
من در تو بازهم همان من ....
در دل کوه قلبت ،
بر سر قله چشمانت ،
قلعه ای از وجودت ،
قد کشیده است سوی خدا....
من فاتح همان قلعه ای هستم،
که قلب توست...
نماد محبت،
زاده مهربانی،
پایبند تعهد،
اوج وجود...
دوست داشتن تو ،
فقط دوست داشتن نیست،
دوست داشتن تو ،
شروع زیبای، بی پایان ،
این قصه تکراریست ،
که این تکرار متفاوت ترین ،
تکرار ، بی تکرار عالم است،
من عاشق این تکرارم،
تکرار دوستت دارم...
پیمان داوری