ازیاد نخواهم برد احسانِ کسی هرگز
دستی که چراغ آورد در ظلمت شبهایم
چشمانِ نگاه کرده با مهر ،مرا یکبار
احسانِ نگاهی را بگذار به لبهایم
گر هر قدمی ماندند احسان فراوان شد
جبران نخواهد شد در قالب گپهایم
در قلب نگهدارم باعشق فراوانی
هم دست به دستانم ،هم ظلمت شبهایم
احسان نخواهم من تعریف اگرخواهی
از منتِ فراوان در آتشِ تبهایم
گر از پی هر کاری یک چند سزایی است
دراوجِ سزاهایی درموجِ سبب هایم
امین الحق حقجو
میان ماندن و رفتن، حضور را بلدیم
مرور ثانیههای قطور را بلدیم
چون از تبارِ زمین خوردگانِ برپاییم
فرازهای بلند غرور را بلدیم
شدیم سالکِ عرفانِ نابِ انگوری
بهجای خمرهی گِل، راه گور را بلدیم
زبانمان گُلِ آتش؛ ولی برای بیان
سکوت حنجرههای نمور را بلدیم
خطوط پیکرِ ما را کلوخها حفظند
و ما تَخَلخُلِ سنگ صبور را بلدیم
خیالِ دربهدری برد با خودش ما را
هزار قلهی صَعبالعبور را بلدیم
برای خام نماندن، تَلی زغال شدیم
به این بهانه که تنها تنور را بلدیم
تمامِ بودنمان هِجّیِ گداختن است
سطورِ روشن دیوان نور را بلدیم
نیامدیم که بر خاک سرد، وا بدهیم
صفا و مَروه و جودیّ و طور را بلدیم
غزل آرامش
سر بریدم با قلم، دیگر نمانده واژه ای
وقت رفتن آمده، دیگر نمانده چاره ای
دم به لب آمد، ز نوش باده های ارمنی
بسکهمن آشفتهامدیگر نماندهباده ای
سانیا علی نژاد
گفتم بمان با من، نرو، بر من بنوشان باده را
گفتی تهی کن ابتدا، این ساغرِ آکنده را
گفتم قدم بر چشمِ من، بُگذار و دل را خانه کن
گفتی مرمّت لازم است، سقفِ فرو افتاده را
گفتم بمان تا بنگرم، بر روی ماهت روز و شب
گفتی برای دیدنم، باید بِشویی دیده را
گفتم که از شهدِ لبت، خواهم که سیرابم کنی
گفتی به آتش می کشد، لبهای من سجّاده را
گفتم غمِ هجرانِ تو، عقل از سرم بیرون کند
گفتی خریداری کنم، آنگه دلِ شوریده را
گفتم که گر بی من رَوی، آواره در غربت شَوی
گفتی که با اکسیرِ عشق، مَحرَم کنم دلداده را
گفتم که خون ریزم اگر، یاری به جز من باشدت
گفتی که خودخواهی نکن، بیرون کن از دل عقده را
گفتم که خود آتش زنم، شاید پشیمانت کنم
گفتی نرنجان بیش از این، این خاطرِ رنجیده را
گفتم نرو، با رفتنت، تنهای تنها می شوم
گفتی که هستم با تو گر، برداری از دل پرده را
گفتم مرا با خود بِبَر، من بی تو در ظلمت شوم
گفتی که باید بَرکَنی، این جامه ی پوسیده را
گفتم برو تا سر کنم، در برکه ی تنهاییَم
گفتی که من دریا کنم، این برکه ی گندیده را
گفتم که عاشق می شوم، گر شرطِ ماندن این بُوَد
گفتی که چون عاشق شدی، تَر کن لبِ خشکیده را
حمید گیوه چیان
غریق در وسواس دو گانه وبر تخته ی پاره ای
روم به سوئی و گو شه ای راه بسته نه چاره ای
آتش نهاد چنان بر خرمن پروانه یک شبی
که ز غصه تا سحر شمع خفته در شراره ای
قایق دلم شکسته دگر از خشم طوفان حادثه
باید کشانمش این غریق خسته بر کناره ای
روزی فریفت به وعده ها رفتم پی سراب
روز دگر براند ز خود ، پاکباخته با اشاره ای
در این زمانه که تهی شده از عاطفه دلا
به پای لنگ سنگ و طعنه به شیفته نگاره ای
عبدالمجید پرهیز کار
گل نازنین قلبم
رفیق دستای سردم
طبیب این تن خسته
حبیب روزای دردم
رفتی غم نبودت
میزنه سیلی به رویم
میشکنم اما میخندم
واسه حفظ ابرویم
نیستی این دل یاغی
همه شب بهونه گیره
از من خسته خسته
نشون تو را میگیره
رفتی بی تو غریبم
حتی توی خونه سردم
میدونم برنمیگردی
میمونم بر سر عهدم
گرچه دیدنت محاله
بودنت با من خیاله
اما مومنم بر این عشق
نگو که خواب یا سرابه
دست عاشقم اگر چه
خالی از ثروت زر بود
سر سربلند عاشق
پیش تو همیشه خم بود
اما دنیا با بزرگیش ،جلوی شکوه این عشق
به خودت قسم که کم بود
داود شیروانی
در پیلهام
چای دم کردم
گاه گاهی مینشینم و به نور فکر میکنم
چشمانم را میبندم
قلب صدایش در پیله میپیچد
نور در فقدان معشوق را چه صنم
آنگاه عقل هم همدست است
فرمانش میدهد
فراموش کن پروانگی
تو به حکم دل
محکومی به زندگی پیلهگی
و من خاموش میمانم
آنگونه که نوغاندار
مپندارد در آیندهای نزدیک
قصد پروانگی دارم
و چنباتمه زدهام
در مثلثِ
دل، عقل و نور
دگر نمیدانم
کدامیک میرساندم به او
هاج و واج بودم در ابریشم عادت
قلم با خطی خوش نوشت
دست بشوی از او
من در این پیله
نقش ساعتی را کشیدم
رو به روی قلم گذاشتم
پرسید این چیست؟
گفتمش: این است زمان پروانگی
ناگاه نوغاندار
چوبرگی خشک پیله را با دو انگشت درید
و گویی پایانی خوش بود برای کرمی که بود در بلاتکلفی
گویی نوغاندار به لطف قلم
آگاه شد از زمان پروانه شدن
و چقدر شباهت
از نوغاندار تا اوضاع این جماعت
و از قلم تا آگاهی حاصل از قلم
و مرگی چنین.
یلدا صالحی
بــارالهـــــا زین همـــه کـون ومکــان
حیرتم ازخلقت این زمیــن وآسمـــان
هرکدام درجای خودبااین همه نظم ونشان
تا نپرسند راز خلقت ازمـــن لکنت زبـــــان
من چه گویم زین همه بود ونبود این جهان
این جهان وآن جهان درعمق افکــارم نهــان
عاجـــزم از راز خلقت ای کـــریم چــاره ساز
از نزول آسمـان و مـاه وخــورشید زان فراز
بنده ی درگـاه اوئیــم اوست مارا چاره ساز
بنده ی بی قید وشرطیم داده ما را این تراز
نازنینا این همه ناز از برای ما زین دیرکهن
پس چـرا درحسرت آنیم زان بــاغ و سمن
سیروس اسکندری
پُر است
مغزم
از انبوهِ صداهای تهی
تیر می کشد
قلبم
از احساسی سرسام آور
در روزهای سردِ کاذب
ربوده
هجومِ منفیِ
کابوسی شوم
خواب را
از چشمانِ خسته ی شب
گویی...
گذرِ عمرمان را
زندگی نامیده ایم
در سایه های نقابی
غم انگیز.
فریبا صادق زاده