شاید روزی خودم را در لابه لای
دست نوشته های
کتیبه های روشنایی پیدا کنم
همچون صعومه ای که باران
می شد
وبر شیار های خالی ذهنم
میبارید
یا هنگامی که خاطرات انباشته شده
قلبم همانند صفحات قدیمی روی هم
در میان کد های لوح های قدیمی
در چهار دری عرش آسمان نمایان میشد
همانند استعاره های مبهمی که به
خودشان زنگوله هایی از نور
آویزان میکردند
تا من آنها را بتوانم از لابه لای آواز کلمات
بشنوم
استعاره های که....
اریحا
شعر سپید
شعر سپید
شعر نو
شعر ناب
شعر ازاد
شعر موج نو
شعر عرفانی
اریحا
قلمرو عدن
سحر خالقی
زخم زد
صورت زیبای عشق را
با خنجر .....نفرت
و بُرید طناب اشتیاق را
در پیچ و خم رخوت ریشه ها
آه ؛ که از عطش باران
شیرازه ی جان گسست
وشیرینی رفتن با
تلخی ماندن مساوی شد
نمیدانم
کجای زندگی را به بازی گرفت
که این چنین چرتکه انداخت
به اعتبار عشق...
سپیده رسا
عشق من چلچلهزن شد به برت شادی و طناز
و تو رفتی اما
عشق تو دل به حریق است و سخن را قلم و ساز
و تو تلخی بر ما
آن که را سر به سپید و عقبش جنگل تیره
و دلی هست به خیره
چشم خنجر توست که هست از حیله و آز
از پشت زد اما
به صنم او به سریر است سر از تن ببریده
و تنم را بدریده
تو دلت را بسپردی به ظلیم و سخنِ ناز
هیهات از سیما
دو چشت را به من آرا نه آن دوزخ و ابلیس
غافل از قصۀ پر نیش
منم آن کاوه که رفته سر اولاد به بر تاز
به آن ضحاک فرما
تو تویی چشم سپیده ولی پر حسرت و غفلت
که حتی تو به عزت
بیطلوعِ بیفروغی و حتی بیگداز
با آن همه آدمنما
دل من نزد تو مانده و تو از من به دوری
تنِ بیدل به کوری
قَسمت دهم که بیدل چه امیدی و چه راز
دوستِ با بدشِما
سخنت هست شبیهِ پرتوی اخترِ پرمظهر و انور
که همه بر در و در بر
آن ستاره آیت مرگ تو هست و ندهد به ذرهای ناز
که هست چون رخِ نیما
حال کنمم شک به تمام عاشق و عشق به باری
کُشدم سخت به خواری
شایدی دیدن ذات است که هست واجب و هی باز
عاقل هست راه، یک ایما
فرداد یزدانی
انگار کسی میل به نسیان دارد
دل برده ز ما و قصد این جان دارد
آن را که به عشق مبتلا گشته بگو
مجنون شده کی امید درمان دارد
علی کسرائی
تکیه بر تخت ایهام
به تماشا
مینشیند
کودک نوپای چشم
آسمان رویا را
و دل خون تراز همیشه
زمزمه میکند
کودتای مهرانگیز
شوالیه های درد را
در میان
کنایه های کذب
محبوب صادقی
ما همه یک سوژه از این خطه ایم
افت و خیزی در دل این برکه ایم
بوی مرداب و هزاران مار و مور
شیشه ای بشکسته تکه تکه ایم
مصطفی مروج همدانی
بیا تا همچوحافظ دل به جام باده بسپاریم
به بزم عاشقان هرشب غمی از سینه برداریم
بخندیم و برقصیم و لبالب غرق عشق و شور
که بر این عشقبازی سجدهای شکرانه بگذاریم
بیا تا آب و آیینه به نور ماه جان بخشیم
و هرشب عشوههای زهره را تا صبح بشماریم
الا ای عشق عشاقان نترس از تلخی ایام
بیا تا با زبانی تلخ قلبی را میازاریم
هزاران فتنه و جادو به کار چرخ در کار است
بمان تنها که ما باهم همیشه یار و غم خواریم
سید امیرعباس مهدیان پور
تا زمانی که نفس دارم مرا یادم کنید
با حضورِ گرمتان حالِ مرا شادم کنید
آرزو دارم که تا هر موقعی که زنده ام
یادِ من باشید و از اندوه آزادم کنید
علیرضا صانعی