تو بیشک بهترینی یا ابوالفضل
مرا حبل المتینی یا ابوالفضل
نه تنها جان حیدر ، جان زهرا
یل ام البنینی یا ابوالفضل
به دریای شجاعت تا قیامت
یگانه برترینی یا ابوالفضل
نه تنها یاور سردار عشقی
ولایت را معینی یا ابوالفضل
به روح و جان ما پیوسته هر دم
کلام دلنشینی یا ابوالفضل
ز داغ غربت شاهنشه عشق
گرفته دلغمینی یا ابوالفضل
تو آن رزم آور میدان عشقی
به میدان بیقرینی یا ابوالفضل
به جمع نوگلان آل هاشم
خدایی مه جبینی یا ابوالفضل
محمدحسن مداحی
گرچه پیدا بود از چشمم پریشان حالیم
هر که احوال مرا پرسید ، گفتم عالیم
قصهٔ دل با کسی گفتم که باور داشت عشق
هر که از احوال من پرسید ، گفتم راضیم
شور عشق تو به جانم آتشی افروخته
هر که از این شعلهها فهمید ، گفتم عاشقم
با نگاه خستهام چشمم به سوی دیگر است
هر که از راز دلم دانست ، گفتم زخمی ام
در دلم طوفان ولی در ظاهر آرامم هنوز
هر که از این موجها پرسید ، گفتم ساحلم
پنهان کردم درد دل در سینهام بیهیچ حرف
هر که از احوال من پرسید ، گفتم شاکرم
من چطور گویم،که درد است عشق و عاشقی
هر که از احوال من پرسید ، گفتم عالیم
علی مداح
باران
نتهای موسیقی آسمان است
و ما
رقصندگان بیپروای خیابان
چترها را میبندیم
تا ستارهها را در چالههای آب ببینیم
پیادهرو
کتابی است که ورق میخورد
و ما
قلمهای خیسی که داستان مینویسیم.
شایان کانونی
خوب من هرچه دارم از تودارم
با ذکرتوست اگرقراردارم
کجاشب بود کجاست تاریک
به لطف تو خورشید دارم
توهستی آن بهشت موعود
زمهر توست خدا دارم
درهر نگاه عشق توپیداست
به عشق توست که جان دارم
درهر نفس شکرتو می گویم
که با تو من زندگی دارم
علی اکبری
شب را به کنج بی کسی خود سحر کن و
پیراهن تظاهر شادی بدر کن و
در این جهان بی اثر از ذره ای وفا
غم را به جای همدم شب ها خبر کن و
نگذر از آن که باعث درد تو شد ولی
از کوره راه خاطره هایت گذر کن و
با آسمان تیره ی شب درد دل بکن
اما از این جماعت بی غم حذر کن و
در بی صدا ترین شب عمرت قدم بزن
با کوله بار خاطره هایت سفر کن و
درجنگ با سپاه عظیم نگاه ها
با عزم جزم سینه ی خود را سپر کن و
در این سیاه چاله ی نم دار و سوت و کور
فکری برای پر زدن و بال و پر کن و
اینجا در این قفس نفست را بریده اند
غیرت کن و اقامه ی زیر و زبر کن و
در این جدال عقل و جنون بی طرف نباش
با عقل سود و با دل تنگت ضرر کن و
تو زخم خورده ای و دلت هم شکسته است
با این وجود یک شب دیگر خطر کن و
این شعر هم برای دل من دوا نشد
تو لااقل وفا کن و فکری دگر کن و
هرگز غرور و عزت خود را لگد نکن
با ارزشی ، به گوهر جانت نظر کن و
در زیر اشک ابر تو هم گریه کن ولی
خود را بدست غم مسپار و سفر کن و...
امیرحسین بادنوا
میروی و بعد تو یک عمر باران میشوم
بعد تو من غربتِ شبهای تهران میشوم
التماست میکنم، قدری بمانی بیشتر...
بی تو من بم میشوم، بدجور ویران میشوم
سهیلا واشیان
چرا بر اندام ملال آور زندگی
حریر اشتیاقی نپوشاندی
قرن هاست
به صندلی اکلیلی دروازه ابدیت
تکیه زدی و با وسواس
اجتماع مورچگان
در آرواره ساعت های بی جان را نگاه می کنی
در مغزمان
حباب های آبی حضوری سپید
می کاری
و هر غروب
مردمک چشمان جهان جستجوگرت را
تنگ تر می کنی
نیلوفر تیر
از لغزش دست های پیر دانا
فهمیدم که عمر به مفت، زمانه نمیدهد
هرچه داده را لاکردار پس میگیرد
نوزادی را با چیزی به نام کودکی
کودکی را با نوجوانی،
نوجوانی را با جوانی و جوانی را با میان سالی
و میان سالی را با پیری و پیری را با افسوس
آن زمان که تو نوزاد هستی همه تورا دوست دارند
ولی وقتی پیر میشوی خودت تحمل خودت را هم نداری و در لحظه آخر است که میفهمی کل مسیر تنها بوده ای...
ابوفاضل اکبری