هر شب به خیالت ره میخانه گرفتم

هر شب به خیالت ره میخانه گرفتم
هر روز نشان از پر پروانه گرفتم

آن طُره‌ی پر پیچ و خَمَت حسرت دل شد
از خمره‌ی چشمان تو پیمانه گرفتم

انگور دعا بر سر سجاده فشردم
در عالم مستی تب جانانه گرفتم


بس خواجه‌ی غم‌ها شده‌ام بر سر کویت
در ذهن جهان شهرت دیوانه گرفتم

کارم شده در پیله‌ی غم تار تنیدن
چون بوف همی منزل ویرانه گرفتم

این بختک اندوه مرا برده به تاراج
زان که ز خیالت همه شب دانه گرفتم

خون می خورم از تابش هجران تو تا صبح
در دورخ دنیا به خدا خانه گرفتم

مرضیه شهرزاد

گاه گاهی که به باغ دلِ عاشق گلِ تو می روید

گاه گاهی که به باغ دلِ عاشق گلِ تو می روید
دست و این رخش قلم از تو سخن یا که غزل می گوید

در حوالیِ خیالات که تا رایحه ات می پیچد
می کند  یاد تو دل، روی تو و موی تو را می جوید

آرزویِ دلِ من، ماهِ نهان، گاه بیا ظاهر شو
که هنوز این دلِ دیوانه برای تو فقط می کوبد

تشنه لب چون، پَیِ دیدار تو باشم همه عمرم آری
کاش می شد که بدانی پَیِ تو دلشده ای می پوید

تا مرا جان بُوَد از کوی تو هرگز نروم می دانی
هرکه دل داد چنین عاشق و پروانه صفت می سوزد

مِهر و خورشید من ای سر به فلک سینه یِ من می سوزد
چه شوی لاله چه آتش دل من گِرد تو هی می کوشد

محمد صادق حارس یوسفزی

ظهر تابستان

بوی چوب

بوی گرما

ظهر تابستان

کنار پیچک همسایه ، مشامم را پر می کرد

و من مست از نگاه تو

نردبانی

به بلندای شب شعرت

می ساختم

تا آیینه آیینه از تو بگویم و مسخ نگاهت شوم

آیینه شرمنده ی رویت می شدو

من

در بند امید وصلت

واژه ،واژه گیسوی شب را به هم می بافتم..

زمهریر نگاهت دل آتشفشان را می بردو

من

در حرارت نگاهت ،

چه بی رحمانه ذوب می شدم

قاب چشمانت نقاشی سر به هوایی می شد

که

دل و جان را در

اسارتش به بند می کشید و من

آن اسیر درمانده ی نگاهت شدم

که در بند اسارتت

غزلش بدون قافیه مانده...


خدیجه سعیدی

کاش زمان به گذشته باز گردد

کاش
زمان به گذشته باز گردد
مثل خورشید
از عشق سلیمان
و ما را چون لیلی و مجنون
در فصل کودکیمان
در مکتب خانه عشق
آشنا میکرد

هر روز
در راه مدرسه
دستان‌مان در دست هم
برایم میخواندی
شعر جدیدت را
و من
همه را در دیوان عشق‌مان
می‌نوشتم
تا جاودانه بماند

باهم، بزرگ می‌شدیم و
قد می‌کشیدیم
مثل سپیدارهای شهرمان
آنگاه
رقیب بهشت خدا،
بهشتی می‌ساختیم

و در آن بهشت
و من و تو  پادشاهی میکردیم....


صبریه محمدی

از درد عشق در دل شده آشوبی از دردها به پا

از درد عشق در دل شده آشوبی از دردها به پا
زین درد دل آدم شده این عاشق بی دست و پا

غم‌های عالم بر دل و از وصل یارم نیست خبر
با چشم گریان مانده‌ام در انتظارت آشنا

روزی امیدم وصل یار امّا کنون از یاد رفت
تنها شده‌ام در بین غم در حسرتِ عشقی رها


این درد جانسوزی که هست در سینه‌ ام خونین ولی
با یاد یارم زنده‌ است ، این دل به عشقت هر کجا

دنیا به کامم زهر شد بی تو ندارم هیچ کسی
تا کی دل این‌گونه بسوزد ای طبیب درد ما

از دوریت هر لحظه من نالان و دلگیر از جهان
ای آرزوی جاودان درمانده‌ام در این بلا

پایان ندارم جز تو را در این مسیر عاشقی
هر لحظه‌ام یاد تو باشد ای عزیز دلربا

راهی به جز تو در دلم باقی نمانده ای نگار
این دل به عشقت پایبند در هر مکان و هر نوا

علی مداح

آب ز سر چشمـه زلالست اگـر گِـل نکنیم

آب ز سر چشمـه زلالست اگـر گِـل نکنیم
دین به ما بهـرِ کمالست چو مشکل نکنیم

سلیمان ابوالقاسمی

باید که تو را ورد زبانم کند این عشق

باید که تو را ورد زبانم کند این عشق
آرامش پیدا و نهانم کند این عشق

روزی که نشان از تو بگیرم دل خود را
دیوانه بی نان و نشانم کند این عشق

جان در طلب مهر تو دادیم و غمی نیست
باشد که تو را جان جهانم کند این عشق


بالای بلند تو سلامت که به پایت
هر لحظه مرا برگ خزانم کند این عشق

وقتی که توئی شمع و چراغ شب تارم
پروانه بی تاب و توانم کند این عشق

دنیا من و عالم سرکشتگی ام باش
تا اینکه تو را روح و روانم کند این عشق

ای نبض فرو خفته بزن شعله به جان رثتا
سودای تو را در شریانم کند این عشق

علی معصومی

نازنینم بس که با موهای خود ور می رود

نازنینم بس که با موهای خود ور می رود
غیرتم می جوشد و صبر دلم سر می رود

خوب می داند هر از گاهی نگاهش میکنم
از پریشان کردن مو هم فراتر می رود

دلبرانه شال خود را با رژش سِت می کند
دل مسلمان آمد و اینگونه کافر می رود


روضه خوان شهر ما لبخند نازش را که دید
بعد از آن با پای لرزان سوی منبر می رود

تا که عکسی از خودش در ساحل دریا گرفت
هی مسافر سمت چالوس و کیاسر می رود

دلبری کردن برایش عادت و سرگرمی است
خیر را ول کرده و در دامن شر می رود

گرچه می دانم که غیرت پیش او بی معنی است
همچنان جانم برای خنده اش در می رود.

حمیدرضا قبادی راد