نازنینم بس که با موهای خود ور می رود

نازنینم بس که با موهای خود ور می رود
غیرتم می جوشد و صبر دلم سر می رود

خوب می داند هر از گاهی نگاهش میکنم
از پریشان کردن مو هم فراتر می رود

دلبرانه شال خود را با رژش سِت می کند
دل مسلمان آمد و اینگونه کافر می رود


روضه خوان شهر ما لبخند نازش را که دید
بعد از آن با پای لرزان سوی منبر می رود

تا که عکسی از خودش در ساحل دریا گرفت
هی مسافر سمت چالوس و کیاسر می رود

دلبری کردن برایش عادت و سرگرمی است
خیر را ول کرده و در دامن شر می رود

گرچه می دانم که غیرت پیش او بی معنی است
همچنان جانم برای خنده اش در می رود.

حمیدرضا قبادی راد

با دلت عاشق شو؛

مادر من می گفت:
با دلت عاشق شو؛
عاشقِ آن که زبان دل تو می‌داند،
و تو را می‌فهمد،
که همین فهمیدن
ضامن رابطه است
چشم من امّا حیف،
چشم دل را می‌بست
و پی رنگ و رخ و
ناز و اداها می‌رفت،
تا تو پیدا شدی و
چشمِ دلِ من وا شد،
من تو را خوبی بی شر دیدم
من تو را درک مکرر دیدم
سنگ و معیار همه زیبایی
با تو در خاطر من معنا شد
تو زبانِ دل من می‌دانی
هر چه را با قلم کهنه‌ی دل
چون کتابی بی‌خط،
می‌نویسم به شبِ چشمانم
خط به خط می‌خوانی
تو همانی
تو همانی که مرا می‌فهمی...

حمیدرضا قبادی راد

درد دارد دل پر مهر تو را

درد دارد دل پر مهر تو را
آن که تو مرهم دردش بودی
آنچنان سخت به درد آوَرَدَش
که تو تا آخر عمرت، نگران، بغض کنی

حمیدرضا_قبادی_راد