به یک اندازه دلتنگیم در پاییز و تابستان

به یک اندازه دلتنگیم در پاییز و تابستان
علاجی نیست میدانم براین بیمار بی درمان

نمای  شهر لبریز است از زندان و سنگستان
بهاران می شود بعداز هوای سرد و یخبندان


نترسانی مرا از غم که در آن ریشه ها دارم
بیاویزان مرا از نرده های  سرد  این زندان

شغال زرد را  دیدی؟ نشسته در کمین امشب
نمی خوابد کسی در وسعت تاریک این  بستان

کسی رویا نمی بافد فقط کابوس و کابوس است
شکسته جام رویامان به سنگ سخت سنگستان

نجابت می کند قلبم ولی از غصه لبریز است
به یک اندازه دلتنگم در پاییز و تابستان


مهساپارسا

پائیز است

پائیز است
باد
در گوش برگ
بانگ رحیل می نوازد
زاغی
بی قرار از آشیانهٔ نمور
شکایت می برد به هر شاخی
تازه تن پوشِ زردِ برگزار
نو جلوس بر قامت باغستان
بس شیوا شیدا می کند دل
غنچه
بی غم از نگاهِ آفتاب
سینه سپرده به عیش بلبل
من اما
ملول از دسیسهٔ دهر
زمزمه می کنم
،،، جوجه را آخر پائیز می شمارند،،،

علیزمان خانمحمدی

آسمان آبی، پیام اشک چشمانم غزل

آسمان آبی، پیام اشک چشمانم غزل
آِینه درحجم، معنی چشم عریانم غزل
یادگار چشم یاران، حجم بارانی شب
شمع محفل دردل تاریخ، بارانم غزل
خط پایانی شدم ،من درفریب روزها
خاک پایم عین باران ،چشم یارانم غزل
خانه ای بسیار سُستم درنفسها، نَفسها
صید دانه درطلسمم عین ویرانم غزل


علی ناصری

کسی نبود مـرا بـه خودم یادآوری کند

کسی نبود مـرا بـه خودم یادآوری کند
این قلبِ شکسته را باز جمع آوری کند...

بعدِ تو دست لرزانِ من چه ها ننوشت
ســخت بود که این هـمه رازداری کـند...

پـشتم شکست و به روی خود نیاوردم
دیــگر کـسی نـبود که بـرایم برادری کند...


رفـتی خدا پـشت و پـناهـت ای‌نارفیق
رفـــتم شـاید کسی بـرایم خواهری کـند...

غـــم رود بـود و مـن چون کودکِ نـیل
کــاش غـمت بـپذیرد مـرا و مادری کـند...

هــرگز پـشیمان نـیستی که‌شکستی‌ام ؟
هـــرگز پـشیمان نیـستم خدا داوری کند...

اشـک مـیبارد از شــعر و روزگار مــن
بـس است کاش خدا مرا جمع آوری کند...


حسن کریم‌زاده اردکانی

خانه سالمندان

خانه سالمندان
بخش بیماران الزایمر
اطاق شماره 1394
میایی
شاخه گلی روی زانو هایم میگذاری
هیچ چیز را به یاد نمی آورم
ناگهان میروی
رفتنت را بیاد خواهم آورد . . .


عبدالمتین کریمی

رها کردی مرا تنها تو با صدها گرفتاری

رها کردی مرا تنها تو با صدها گرفتاری
به پایان میرسدعمرم نگارا با چه دشواری

چراکردی رها رفتی مرا با دردها ای مه
ندارم چون تو ای دلبر دراین دنیا پرستاری

طبیبی بهردردم چون توآخرمن کجایابم
به مثلت بهر درمانم کند هردم مرا یاری

ز هجرانت فتادم گوشه ای کز درد می نالم
پرستاری ندارم ماه من در وقت بیماری

تو رفتی تا بسوزم روزشبها ازفراقت من
جهان راگر بگردم من نیابم چون تو دلداری

شکستی قلب ماراعاقبت بارفتنت دلبر
کجاای بیوفابشکسته دل داردخریداری

اگر کردی فراموشم مرا بردی تو از یادت
بدان تازنده هستم من دراین قلبم تو جاداری

جدا گشتی تو آخر نازنیا از(خزان) رفتی
شدم تنها دراین عالم ندارم هیچ غمخواری

علی اصغر تقی پور تمیجانی

امروز هوای کوچه روح انگیز است

امروز هوای کوچه روح انگیز است
ابر آمده آسمان چه حاصلخیز است

از خش خش برگ زیر پا فهمیدم
یکبار دگر عروسی ی پاییز است


مهوش قیاسی نیک

باید به زندگی بازگشت

باید به زندگی بازگشت
با گذر از اندوه
چه زندگی سیه‌رویی
که جز با گذر از اندوه دوست داشتن نمی‌توان به آن بازگشت...
در من
صدای خسته ای میخواند
مبتلا شده ای...
بی درمان شب هایت
بی درمان فردایت
و من آرام میگفتم
درد هایم را دوست دارم
زخمه بزن، زخمه بزن
من دوباره کوک خواهم شد
و وقتی با آهنگ لب خوانی می کند و چشم را از پنجره به بیرون دوخته است؛ چه اندیشه و احساسی در ذهن و ضمیر دارد؟
هر چه هست از شمایل نگاهش پیداست اندیشه و احساسی به رنگ روشن است.

به رنگ روشن آفتابی...

حجت هزاروسی