سرد و تاریک بود درون این دلم
صدای گیتار و اواز از عمق نگاهم
چرا این روزا حال من اینه
روز به روز دنیا رو به جنون میره
تصور نمی کنم حتی یک لحظه بی تو
زندگی غرق سیاهی شده
بی تو باور کن
هر شب پشت سر هم
رویا و تردید
تو اون لحظه دیدار چشمات کجا رو می دید
بسکه قرص خواب اور خوردم
لحظه هااز ترس و کابوس پر شده
میخورم یک اسپرسو تا اروم بگیره قرار بی قراری من
محمد امین حیاتی
وقتی دلت را دستِ هر کس داده باشی
بهتر که از چشمان من افتاده باشی
قرآنِ قلبم را به روی نیزه کردی
دین که نداری، کاشکی آزاده باشی
امشب کمان ابروی خود را کشیدی
بی شک برای کشتنم آماده باشی
هستی دلیل مستی و اسمت مهم نیست
گیرم شرابی یا که مِی یا باده باشی
شعرم شبیه دامنت، نو هست و کوتاه
با این تفاهم، میشود دلداده باشی؟
علی محمد ابراهیمی شیرازی
سیه بر سر نکن ای جان، نگردد تا سیه روزم
سیه هرگز نپوش ای جان، که میسوزم که می سوزم
منم عاشق، از این عاشقترم خواهی مگر جانم
جفا اندازه ای دارد، نکن ماهِ دل افروزم
منم دربند و، آزادی تو، ای مغرورِ عاشق کُش
منم پروانه یِ عاشق، تویی آن شمعِ جانسوزم
به گِردَت شمعِ من گردم که تا جان در بدن دارم
من از جان می کشم دست، از تو هرگز کینه اندوزم
ز حارس چشمِ یاری جز، خطا باشد بِدان ای دوست
طوافت می کنم، کن هرچه خواهی آتش افروزم
محمد صادق حارس یوسفزی
تو کیستی؟
که با خیال حصار
سنگی...
بر بُغض گلو گیر
دل
تو را
در خیال زمستانی
به بهارانی
از ره رسیده...
هر
شبانی از نیمه رفته...
بر
پاسبان نیم دری
عشق
به خواب می رویم
بابک پولادی فراز
به یاد شبی شعری سرودم
با آه و ناله و غم این شعر گفته بودم
از بی وفایی یار گویی که مرده بودم
از شوخی زمانه با اهل گفته بودم
دیدار عاشقان را از قبل دیده بودم
در این دیار با یار، گویی خفته بودم
در مکر این زمانه جانا مانده بودم
باپیمانه و شمع این عهد بسته بودم
پروانه را بگویم در خاطرت نمانده
از پیله من رهایم،با شوق مرده بودم.
محسن گودرزی
بنگر
ترازو مهری رُخ داد
لب سرخ چهره دلشاد
بادهی بوسه سرخ نهاد
کام ناکام بی فریاد
مستی نگاهی که دیگر نیست.
انگار
ترازو دوری رخداد
بستر هرگز سترون داد؛
شادی بیداریمان بر باد
لام تا لام بی بنیاد
هستی گناهی که دیگر نیست.
بابک رضایی آسیابر
بر روی آغوشم کمی از عطر او باقی است
در غیبتش این زندگی تیره وَ ارفاقی است
در لحظه های شک و تردید و پریشانی
بین دلم با روح او یک متن الحاقی است
با شوق هر لحظه کنارش زندگی کردم
اما برایش عشق من در حکم اوراقی است
اصلا چرا گویند از هجر و غم دوری
کار دل عشاق غیر از وصل و میثاقی است؟
گاهی فقط در خواب می دیدم شده عاشق
او پیش آورده برایم شربت و ساقی است
در جای جای قصه افتادم ز عرش عشق
اصلا بگو در حق من این شیوه اخلاقی است؟
فریما محمودی
به من عاشق چرا گویند، دیوانه عاشق؟
از کی تا به حال دیوانگان را عاشق شمردن؟
عاشقی را رسم نوای باشد، دیوانگان را چه حاصل.
دیوانگان را عالمی واهی باشد ، عاشقانه را چه حاصل.
عاشقان در پی معشوق روند ، دیوانگان در پی دیوانگی روند.
دیوانگان از بهر خواب بمیرند ، عاشقان از بهر بی خوابی بمیرند.
عاشقان درد کش پریشان حال بوند، دیوانگان بی غم بی درد بوند.
حال تو به من عاشق بگو ، چطور میشود همه اینها را یکی شمارند؟
همین که عاشق شدی درد کشیدی و نرسیدی.
همین که عاشق شدی بی خواب شدی و نرسیدی.
همین که عاشق شدی در پی معشوق دویدی و نرسیدی.
همین میشود حاصل که تو را دیوانه می شمارند.
حال تو به من بگو هنوز عاشقی یا دیوانه؟
احسان برات شوشتری