اندوه سرایش یک شعر نیست

اندوه سرایش یک شعر نیست
اندوه منم
اندوه تویی

اندوه   رنج   است.
رنجِ  کودکی  گرسنه
و اندوه من ،  افکارِ گرسنگان جاهل است.

اندوه  غم   است
غم نامه ی مرد عاشقی که آرزوهایش به تاراج فقر می‌رود.
اندوه من، تاراج کیسه های خالی از درم است

اندوه، ترس است.
ترس از تازیانه خشمِ ستم بر تن نازک گلبرگ .
اندوه من، شجاعتِ مدفون به آوار بیداد است .

اندوه شرم است
شرم از بی شرمی هرزه گی .
اندوه من از تقابل مشت ودرفش شرم و بی شرمی ست .


اندوه درد است
        درد خفته در سینه ی  مرد
و اندوه من ،
    مردِ خفته به هنگامه ی درد .

میترا کریمیان

شهریار اندر کلامی قصه ها گفت از جدایی

شهریار اندر کلامی قصه ها گفت از جدایی
رسم عالم در دورویی در گذر از بی خدایی

از وداعش با جوانی از سپیدی های بی رحم
بر سری که مو به مویش شعر گفت از بی صدایی

از ثریایش غزل ها گفت و آخر هم سرود او
از وفاداری یارش بعدِ عمری بی وفایی

بیت هایش در خیالم در تمنا موج می زد
شِکوه ها داشت از ثریا می سرودش گو کجایی؟

هر چه خواندم کینه ها از عمر بی انصاف دیدم
تا که میدان داد ، پیری آمدش از هر ورایی

با غزل هایش گذر کرد این جهان را بی ثریا
شعر هم هر شاعری را گول زد تا شد دوایی


فاطمه محمدی

شما را که گفته که دنیا دنی است

شما را که گفته که دنیا دنی است
و یا خوان یغمای اهریمنی است
جهان متجر اولیای خدا است
که گفته که هر گفته ای گفتنی است
که دنیا ممر است و عقبی مقر
متاع مقر از ممر بردنی است
سرای سِپنج است وچون سرسرااست
که گفته وصید سرا خفتنی است
کنون روز کار است و فردا حساب
همه زاد فردا فرستادنی است
همای سعادت به بام شماست
گرفتی گرفتی هما رفتنی است

شهاب سنگانی

بگشا پنجره را

بگشا پنجره را
و در این صبح دل انگیز بهار،
ته این کوچه ی بن بست ملول
نغمه ای از سر آزادی و عشق
زمزمه کن
تا نسیمی عاشق
که وزد بر قد و بالای بهار
ببرد سوی گل و گندم زار
شوق آغاز تو را،

بگشا پنجره را،
بشنو از باران
بوی نمناک گل و پیچک را
غصه ها را بنویس بر گلبرگ،
بسپارش بر باد
تا سراسیمه رود ‌پیش خدا

باز کن پنجره را
و در این فصل شکفتن با من
حرف از راه بگو، از رفتن
من و تو همسفر یک راهیم
ره بیدار شدن
در پی پرواز خیال
قصه ای گفتن و بی تاب شدن

بگشا پنجره را
تا که پروانه ی امید
خرامان آید
بنشیند بر دلتنگی ما
نور پرواز کند،
ته تاریکی کاشانه ی ما

من به پایان خوش قافیه،
ایمان دارم
این نه شعر است که من میبافم
عشق من،
زمزمه ای هست که از شوق فراوان دارم.


مهدی حسینی

مطمئن باش می میرم گرنبینم تو را

مطمئن باش می میرم گرنبینم تو را
در چنگال تنهایی اسیرم گرنبینم تو را

با عطر نفس های تو زنده ام نازنینم
با خیالم سخت درگیرم گرنبینم تو را

تو برای من خاصی نیستی مانند کسی
با من بمان که دلگیرم گر نبینم تو را

تو زیباترین هدیه از سوی خدایی
تیره می گردد تقدیرم گر نبینم تو را


دلخوشم باتو ای تمام سهم من از دلخوشی
از کل این دنیا سیر سیرم گرنبینم تورا

قاسم خانه زر

ره ِ عشق ِ نامساعد غم ِ بی شمار دارد

ره ِ عشق ِ نامساعد غم ِ بی شمار دارد
سر ِ کوی و برزن خود ، هِرَم فشار دارد

شده چشم ِمن پُر از خون ز فراق تو وَ این دل
به درون خود کمی هم گُل ِ چون انار دارد

به مصاف عشق آمد دل وُ دیده ام ، که دیدم
چه بهانه هایی از تو به دلم قرار دارد

شب وُ شاهد وُ وفور ِ می ِ ناب وُ ساقی اما
ته ِ قلب ِ من تو را در ، صف ِ انتظار دارد

ره عاشقی چه سخت و گُذَرَش به صد مصیبت
تو نباشی در کنارم ،  چِقَدَر غبار دارد

سر هر گُذَر نِشَسته به کمین ِ عشق شیطان
چه کنم دو چشم ِ عاشق به من اختیار دارد

شده لشگری ز غم بر ، من ِ محتضر چه حاضر
تو بیا که با شبیخون فکر تار و مار دارد

بِنِگر به باغ وُ بستان بُنِ هر درخت سبزی
دو سه صد گیاه ِ خوشبو برِ جویبار دارد

به ترانه خوانی ِ من زده او به دست خود کف
چه شعف نموده قلبم که چه اعتبار دارد

سَر ِ خود نموده ام خَم بَر ِ عشق ِ تو دوباره
چه کُنَم که زخم هایی ز تو یادگار دارد

فریما محمودی

در گلستان گل بِرویَد مهدِ تورانی توان

در گلستان گل بِرویَد مهدِ تورانی توان
پارسیان محبوبِ قَلبَند لایقانند قهرمان
جنگِ دیوان رو نمائید ناتوانند جنئیان
از هنرمندان هنرجوئید هنرمندند جهان
عِرفان از عارف ستانید نیستانید عاشقان
تریسان یکتاپرستند نی هراسید ترسیان
با جهان بان گر بیامیزی بیاسایی اَمان
با کمانداران نشینی غایتت گردد نشان
کهکشان آماج نور است کی محلِ امتحان
آسمان مقصود عِلم است نی لَبان مهربان
دِلستان باشی گرامی دلبران غایت خزان
وقتِ طوفان رو بپوشان تا بقا ماند کیان
آنکه در کنعان سفید شد دیدگانش از فغان
ظاهراً حب یکان داشت باطناً بندِ لِعان
تا نمود دل را تهی از حب اهلِ ناکسان
یوسفش یافتا کنارش اذنِ شاهِ بیکران
رایگان نیست فتح قله شایگان خواهد گران
از خزان دوری مجوئید غایتش شدخیزران
هر جا سامان دیدی اسکانند یقیناً عابدان
نقص و عریان دیدی طوفانند همانا عاشقان
هر سرآغازی یقینا می‌رسد پایان جهان
جز سراسازِ سرآغاز حضرت سلطانِ جان
هیچ مکن جولانی جولانگه زیان آرد ژیان
لاک‌پشت وار طی زی کن خاکیانند بی کیان
حافظا دنیا چو بُستان است نماند  جاودان
اهلِ آن محکوم‌ِ خسران دل ننبد بر خاکیان


حافظ کریمی

تو هر خط گر کشیدی باز کج شد

تو هر خط گر کشیدی باز کج شد
دو چشمش ار کشیدی باز کج شد

برای بودنش عمری نهادی
دو چشمش تر کشیدی باز کج شد


درون سینه ات دردی نهادی
به درد خنجر کشیدی باز کج شد

در این انجمن چو پا بر چوبه دار
طناب بر سر کشیدی باز کج شد

لبش را تا کنار گونه آورد
لبش را سر کشیدی باز کج شد

نمیدانم برای عشق بازی
چرا تا پر کشیدی باز کج شد

چو در سینه نداری جور معشوق
برای عشق دلبر کشیدی باز کج شد


سیاوش دریابار