پاییز است

پاییز است
و ای کاش با مهر می آمدی
تا عطر حضورت
الفبای عشق را زنده می کرد
میان گیسوان طلایی ات
شعر می کاشتم
و بارانی از بوسه می شدم
بر دشت زیبای تنت می باریدم
ای کاش می آمدی
تا دوست داشتنم را
میان آغوش گرمت
فریاد می زدم

مجید رفیع زاد

در حال پی مودن یک رازم

در حال پی مودن یک رازم
در مسافت تمام خودم.
در مساحت یک گردش وارونه؛
در شعاع هر گل
و زادگاه گم شدن امواج ترانه ای در باد.
وجب به وجب با شمارش گام های ترس؛
ترسیدن را به جان یک عشق فهمیدم.
تمام یک روز شبم بود و
تمام یک شب روزم.
در حال پی مودن یک مسیر هستم.
و گلستان راز است یا که گورستان؛
نمایش کودکی در اماج جوانی
و جوانی که در مسافت کهولت ایستاده بود.
مردگان بی خواب؛
خوابی در هر بیداری
و زندگان در وتر هر خوابی
و بیداری های خواب آوار.
جهان می چرخد و راز های بی جواب
می گریم و می خندم.
در نقش من مانده است؛
نقش مانکنی هر نقشم
و در انتهای خویش هستم.

احمد حسنی

هر لحظه به ‌فکر گذرانیم چه سود

هر لحظه به ‌فکر گذرانیم چه سود
هر ثانیه درگیر زمانیم چه سود

نومیدترین نسل پر از دغدغه‌ایم
همواره پیِ لقمه‌ی نانیم چه سود


حسن عباسی

برای عشق و دنیایت نویسم...

برای عشق و دنیایت نویسم...
برای روی زیبایت نویسم...‌

گذشت هر آن چه بودی در گذشته...
برای وصل فردایت نویسم...

نمی‌دانم کجایی ای عزیزم...
برای بی کسیهایت نویسم...

بیا تا وصل دل پاینده باشد.‌‌..
به شوق عاشقیهایت نویسم...

الهی که برای تو بمیرم...
ز تنهایی شبهایت نویسم.‌..

کجایی تو عزیز قلب سلطان...
برای آه و غمهایت نویسم....

رسول مجیری

گم شدم در خود تو پیدا کن مرا

گم شدم در خود تو پیدا کن مرا
هر که را خواهی، تو شیدا کن مرا

عشق را در هر نگاهم بین بیش
هر چه را بینی تماشا کن مرا

پیش چشمم عاشقی گم کرده باش
در دقایق هم تو پیدا کن مرا

هر چه من گویم کمال تو کم است
در خاطرات خود تماشا کن مرا

قلب من ملک است و تو حکم آوری
هر چه را خواهی تو حاشا کن مرا

چون به دوزخ رفتگان بنشین و من
عشق خود دریا مداوا کن مرا

هیچ گوی و عاشقی دیرینه باش
عشق من در چشم شیدا کن مرا

قله قافی و من دریای نور
تو نگاهم کن تو پیدا کن مرا


رقیه نصیری

بکش به سبزی چشمانت

بکش به سبزی چشمانت
بریز خون و بیفشانم
بکش مرا به دو چشمت
که بی تو لحظه به لحظه
درون جوخه اعدامم

بریز خون و بیفشانم
و خنجر از نیام برکش
و خون بریز و برقص آری
که سالهاست بدونِ تو
شبیه مُردنِ خیامم

مرا بریز و مرا برکش
مرا بنوش و به من خو کن
و پر کن از لبِ خود من را
مرا بسوز به آغوشت
که بی تو تا به ابد خامم

لبت انار شب یلداست
چه قصه ایست به چشمانت؟
که ناتمامِ شب یلداست
که تا سپیده ی آخر
در انتظار سرانجامم

و لب به لب تو مرا برخوان
که تا نوشته شود تاریخ
بشوی لکه ی ننگم را
که گر چه فاتح تاریخم
ولی سِکندرِ بد نامم

چکیده بود ز لب هایت
کلام و قصه و مولانا
شراب و غصه مولانا
پیاله ای ز خودت برکش
که مست در پی آن جامم

حمیدرضا کندی کیله

هوای دل، جان را

هوای دل، جان را
در پی زیبایی ها
به ویرانه ای برد
و آنجا تنها گذاشت
عمر به شوق مهر
روبری جوانی ایستاد
تا خویش در آغوش
خویش ترک خورد
رفته رفته
عمر می رود چه بی حاصل
و قصه عشق
غرق می کند جان را
در مواج ساحل پریشانی
و چه تلخ و شیرینست
این کویری که پر از مرغان
دریایست


علی بارنگ

شبانگاه در آن دم که بر می آید ماه

شبانگاه
در آن دم که بر می آید ماه
مشتی از خود راضی نا سر به راه
همچون مگسان دور شیرینی
که هر جا غذا باشد می بینی
با چاپلوسی و چرب زبانی
می ستایند آن ماه اسمانی
من در آن دم
یاد تو را زنده کنم


کمال بلوچ