کبوتر بودم

کبوتر بودم
دیگر پشیمان شدم
دانه می شوم


شهریار جعفری منصور

سال بغض و

سال بغض و
سال درد
دوران عجیبی است
دَوَران عقربه ها
به مذاق ثانیه های عبث
خوشایند نیست
و مکث دقایقی
که تیشه به ریشه
عمر می زند
می شنوید؟
تیک تاک ها، پَر وا گشوده اند
به سمت چرخشی معکوس
در هبوط زمان
بی پروا،
چه محفل غریبی
بین زبان عمر وغربت انسان
محملی ازاشک
که نشسته بر حنجر آدمی
با خنجرصعود...
و باز ترس وترس
سقوط مبارک جهل وجهالت...

سپیده رسا

عشق وقتی مستی میکند

عشق وقتی مستی میکند
جام را آغاز هستی میکند
عشق بیمار در بستر بود
عیسی مربم زندش نمود
عشق یعنی جمعه های انتظار
قلبها جمله ما قلب قرار
گفتم این اخرین بیت و غزل
عشق یعنی صاحب ما بود از ازل
عشق جمعه غوغا میکند
عصر جمعه را پیدا میکند
ما همه منتظر عشق اخریم
همچو کودک دنبال مادریم

سیاوش دریابار

ما قصه ی خویش ساده گفتیم

ما قصه ی خویش ساده گفتیم
از سرو ز پا فتاده گفتیم
هشیار بدیم اگرچه گاهی
در وصف شراب و باده گفتیم


رضا کشاورز

باید آغاز کنم چونکه فردا دیر است

باید آغاز کنم چونکه فردا دیر است
پای دل باز کنم چونکه در زنجیر است
باید از شب بِرَوَم سوی سحر
شعر شب زنگ دل و قافله شبگیر است
باید از روزن واژه بروم آنسوی نور
پشت این پنجره ها آینه هم دلگیر است
باید از فاصله ها فاصله گیرم همه عمر
بین من با دل من فاصله هایی پیر است
من که از چاه جنون سطل پر از عشق بُرون آورد
تشنه لب ماندن از این آب مرا تقدیر است
من که شب تا به سحر سوی خدا نالیدم
آه من نافله و ناله من تکبیر است
((من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم))
پاسخم جنس شب و رنگ جوابم تیر است(تیره است)
من که پیش از سحر عاطفه بیدار شدم از خوابم
دلم از عاطفه و مهر و محبت سیر است
من که از پنجره شعر جهان را دیدم
شعر من ورد زبان گشته و عالم گیر است

مهدی عبداله زاده

عشق یعنی واله و شیدا شدن

عشق یعنی واله و شیدا شدن
مثل مجنون لایق لیلا شدن
بی تکلف پیش پایش پا شدن
در حضورش تا به زانو تا شدن
در غیابش در دلت غوغا شدن
در فراقش جانب صحرا شدن
بی سر وسامان از این سودا شدن
از جماعت کندن و تنها شدن
عشق یعنی طالب رسوا شدن
عشق یعنی غالب غمها شدن
هم نوا با حضرت شیخ شهاب
با مقام عشق در نجوا شدن


شهاب سنگانی

برای خودت کافی باش

برای خودت کافی باش
بقیه دنیا میتوانند صبر کنند
صبر کنند تا خنک شود
درست مثل
یک فنجان قهوه
زندگی
گاهی سیاه است ، تلخ و داغ
سیاه، تلخ و داغ...
می شود شیر ریخت
تا روشن شود
شکر ریخت
تا شیرین شود
و کمی صبر کرد
تا خنک‌ شود
نبودی تا برایت قهوه ترک دم کنم
حالت خوب شود
حالمان خوب شود...


حجت هزاروسی

صحفه ی شعری برایت باز شد...

صحفه ی شعری برایت باز شد...
این چنین آمد که عشق آغاز شد...

انقدر خوش ذوق بودش این قلم...
در بدن قلبم شبیهه ساز شد...

می‌نواخت و می سرودش این چنین...
تا که آوازش تنین انداز شد..‌‌.

مهر عشقی در دلم آمد پدید...
گو که روح از جسم در پرواز شد...

انقدر رفت تا به قلب آسمان...
در هم آنجا گو که یک اعجاز شد...

در دلم ماندی و جاویدان شدی...
مهر این عشق در دلم یک راز شد...

پیش،کس هرگز نمی‌گویم سخن...
قلب سلطان با دلت همراز شد...


رسول مجیری