عهد بستی تا ابد باشی نگارم بیوفا

عهد بستی تا ابد باشی نگارم بیوفا
رفته ای کزدوریت من بیقرارم بیوفا

قصّه هاازعاشقی گفتی برایم روزشب
خاطراتی کزتومن درسینه دارم بیوفا

بر رقیبم دل سپردی عاقبت رفتی کجا
تاکه هرشب بی تو غم باشدکنارم بیوفا


ازچه روناگه شکستی عهدپیمانت بگو
جزتو این دل رابه کی باید سپارم بیوفا

قلبِ شیدایم شکستی بی سبب محبوب من
بی تو هر شب گریه کردن گشته کارم بیوفا

بهرعشقت گشته ام رسوای عالم نازنین
بینِ صدهاعاشقان کردی توخوارم بیوفا

رفته ای کزپیش من دل داده ای بردیگران
روز من راکرده ای چون شامِ تارم بیوفا

دل بریدی عاقبت رحمی نکردی بر(خزان)
از جفایت کن تماشا حالِ زارم بیوفا

علی اصغر تقی پور تمیجانی

اگر بینم تو راروزی چه حالی می کنم پیدا

اگر بینم تو راروزی چه حالی می کنم پیدا
یقین دارم یقین دارم که حتما می شوم رسوا
دوچشمم می شود پراشک و می گویم
الا یا ایهاالساقی اد ر کاسا و ناولها
دوچشمم چار می گرددزبانم لال می گردد
چنان بی خود زخود گردم روم دیوار را بالا
تو می گویی چرا دیوانه بازی این در آورده
خودت میدانی اما بهتر آن باشد کنی حاشا
اگر که زنده ام یا که نمی خواهم بمیرم زود
امید من تویی تنها دلیل  این همه سودا
چو حافظ عمر من در عاشقی طی شد
خداوندا دگر سیرم بگیر عمرم خداوندا
مگر  اورا  نمی خواهی تو  طاقت کن
که شاید آمد او گفتا بیا الیاس همین فردا

الیاس امیرحسنی

چشمهایم تاریکی این فاصله را نمی بینند

چشمهایم تاریکی این فاصله را نمی بینند
غم نهفته بر سینه ام
بغض سنگین نشسته بر گلویم
آتش شعله ور عشقی است
که در پستوی این خانه
می سوزاند و به پیش می رود
آه، ای شاه بیت غزل های عاشقانه ام
به پیش بیا و همدم
روزها و شبهایم باش
تا چراغ سوزان خانه ای
باشم که هر لحظه
از آتش عشق تو
روشن و نورانی می شود...

شیما عابدنیا

کشیـدی دسـت بر زلـفم من آن را شـانـه می‌نامـم

کشیـدی دسـت بر زلـفم من آن را شـانـه می‌نامـم
پـنـاه دادی در آغـوشـت ولـیکـن خـانـه مـی‌نـامـم

چـشـیـدم خـســروانـه مــزۀ شـیـریـن عـشـقـت را
من عشق‌ِ خسـرو‌ و شیرین به‌‌ کل‌ افسانه می‌نامم

گـرفـتـی از لـب پـرتــگاهِ تـنـهـایـی چــو بــیـژن را
مـنـیـژه‌وار ، کـارت را ؛؛ فــداکـارانــه مـی‌نــامــم


سـرِ بـازیِّ شیـدایـی ؛ تَنَـم سـوخـت و پـر و بـالـت
درین بـازی ، خودم شمـع و تو را پروانـه می‌نامـم

سیاه مستم که پیک‌پیک بوسه می‌ریزی به لبهایم
خـودت سـاقی ، لبانـت را مِـیِ شـاهانـه می‌نـامـم

چه از روی حـسـدورزی کـسی بد می‌شـود با تـو
نه آن را دوسـت ، بلکه دشمـن و بیـگانـه می‌نامـم

به وقـت گـریـه غمخـواری ؛ زمـانِ خنـده همـیاری
من این پیـونـد را احـساسِ دلـخـواهانـه می‌نامـم

چه‌دردشواری‌وسختی‌ چه‌عیش‌ونوش ونیکبختی
شدی همراه ، همین را حـسِّ خوشبختانه می‌نامم

زمینـت می‌شـوم هـردم بگـردم گِـردِ تو خـورشیـد
مــدار گــردشــم را چـرخــشِ جـانـانـه مـی‌نـامــم

گلـستان با حضـور تـو ؛ گـرفـت نـقـش و نـگار نـو
دریـن کـانـون گلـرویـان تـو را نـازدانـه مـی‌نـامـم

تو برخـورداری از جـایـگاهِ نـاب و ویـژه در قـلـبـم
صدف‌سان چون تورا گوهر ؛ عزیز دُردانه می‌نامم

سـرآغازم تویی تنـها و تـا پـایـان تو خواهی‌ مانـد
ســرآغـازی و پـایـانـم تــو را جــاوْدانـه مـی‌نـامـم


یزدان ماماهانی

شوق دیدارت به سر افتاده این دیوانه را

شوق دیدارت به سر افتاده این دیوانه را
تا به کی باید بگردم این پریشان‌خانه را

فرق چندانی ندارد روز و شب در نزدِ شمع
شعله می‌فهمد دلیلِ چرخشِ پروانه را

شیخِ عالی مرتبه فتوای آزادی دهد
چون ببیند ساکنان مسجد و میخانه را

خوش‌ به حال او که با دنیا ندارد اُلفتی
خوشتر آنکس که ندیده حالِ این ویرانه را

ای کبوتر بر فرازِ آسمان پرواز کن
دورِ محراب و حرم، دامی نهاده دانه را

در غریبی خاک غربت تا که دامنگیر شد
آشنا می‌بیند آدم چهره‌ی بیگانه را


مریم جلالوند

ای که از دور مرا مینگری.نظرت را بردار..

ای که از دور مرا مینگری.نظرت را بردار..

من نه انم که تو میپنداری نظرت را بردار...

من دگر کشته اندیشه خویشم از غم...

وتو در خلوط ،به اندیشه یاری؟نظرت را بردار..

ان چه من مینگرم نیست بچشمت روشن...

من بفکر ملکوتم. وتوبرمن نگری؟نظرت را بردار...

من زتو دست کشیدم و ز دنیاهم نیز...

وچه دانی که نه انی.نظرت را بردار..

من به خلوتگه خود تیشه زدم بر ریشم...

و تو بیهوده به امید وصالی.نظرت را بردار...

جرم سلطان همه ان است که در خود مردن...

و تو با شوق بران عهد و وفای، نظرت را بردار....


رسول مجیری

و من و تو دیگر

و من و تو دیگر
از هم رانده شدیم
تا بهشت برای همیشه بهشت بماند

لیلا مقدس