در سحر بود

در سحر بود
که فریاد بر آورد ،خورشید
همه ی شب زده گان
خوابتان طولانی است
گوش تان
ناشنوا
چشم هاتان
به سیاهی بسته
نمی بینید مگر
آسمان
غرق شقاوت شده است
چهره ی آبی روز
زیر خاک پنهان است
و صدای گل نورسته ی نور
از فلق می آید
و کمک می خواهد
همه ی شب زدگان
خوابتان طولانی است ...
گورها تان بیدار
در شب سرد سکوت
خواب خوش می بینند...
و چراغ پندار
همچنان خاموش است
و شقایق در گور
گل لاله در خون
یاسمن شعر سحر می خواند ...
از تن زخم نوید
چشم امید
چراغی دارد
شب در حیلت گوری دیگر ...
گورها می زاید
و حدیث گل سرخ
این چنین می خواند
هست گورهامان پیدا
وقت آنست که
بیدار شوید
چشم ها را به طلوع بگشایید
...
همه ی شب زده گان
خواب دیگر بس است
تا سپیده دگر راهی نیست


فیروزه سمیعی

کاش بغض نشسته درگلویت باشم

کاش بغض نشسته درگلویت باشم
چون قاب شکـسته روبرویت باشم

ای کاش که کـــم شوند فاصله ها
تا راه نــــرفتــــه ارزویت باشــــم


محمد شاه حسینی

در دل شب شاعری برخاست

در دل شب شاعری برخاست
با کلمات بازی کنان برخاست
به واقعیت و خیالات پیوست
در آسمان شعر چون ستاره برخاست
برنامه نویس بود و رد پاهایش
در دنیای کد و خطوط زیبایش
الگوریتم ها می‌رقصیدند
تا زندگی را به ترتیب آرایش
اما در خزان دلش نوری دید
عاشق شد و در آفاق پرید
با قلبی پر از جوش و جنون
عاشقی در تمام جهان افسرید
شاعری کرد از تمام احساسات
با زبانی موزون و نغمه های آرات
به عشقش نوازشی چون زمزمه افتاد
و لحظه به لحظه دل عاشق را پر از فرات
دیگر نمی‌دانست چه کار کند
عاشقی و شعر و کد نیکو کند
همه دستان دنیا را بر حریمش
می‌بست و با عشقی بی‌پایان پیوند


سیدمحمدخنیاگر

زمان، در حال گذر است

زمان، در حال گذر است
حتی همین حالا
همین حالا ای که
در پی خواندن این متن، گذشت...
همین حالا، همین حالا ای که
یک برگ از درخت افتاد و
در آغوش زمین غلتید
همین حالا، همین حالا ای که
در حسرت یک لبخند گذشت
همین حالا، همین حالا ای که
با یک پلک زدن
با دیدن تابلو های رو دیوار
با یادآوری خاطراتی که
بر دیوار قلبت نقش بسته‌اند
گذشت
همین حالا، همین حالا ای که
همهٔ این‌ها گذشت اما من
از تو، از خاطرات با تو
نخواهم گذشت...

مارال کناررودی

دست نمی دهد تو را تا نگهی به ما کنی

دست نمی دهد تو را تا نگهی به ما کنی
تا منِ دل شکسته را با دلت آشنا کنی

دست نمی دهد که از خامُشی ات به در شوی
بغضِ سکوت بشکنی، نام مرا صدا کنی

دست نمی دهد تو را تا مَنَت هم سفر شوم
تا که طلسم و بند تنهایی من، تو وا کنی


ای تو طبیب ای تو ماه، ای همه خوب دلبرا
کی شود اینکه آیی و درد مرا دوا کنی؟

از چه تو خاموشی سروین، لب ز چه بسته ای بگو
گر به کسی دگر گلم مهر تو بسته ای بگو

دان که به دور از تو هر روز سروین در آتشم
لب بگشا و حکم کن، حرف خجسته ای بگو

لب بگشا و حکم کن گرچه رود ستم، ولی
آنچه که لایق است بر چون من خسته ای بگو


سرد شدست جان من، راحت جان من تویی
راز چه گویمت سروین راز نهان من تویی

آتش عشق و مهر تو سوخته جسم و جان من
آنکه فکند آتشی در دل و جان من تویی

آنکه نگاه نافذش کرد ز عقل فارغم
آنکه نمود دلبری با دل عاشقم تویی


خورده گره نگاه من با افق نگاه تو
برد دل من ای سروین دیدن روی ماه تو

بُرد قرار از دل وُ کرد ز خویش فارغم
کرده در آتشی وُ افکنده مرا به راه تو

اینکه خرابم اینچنین دیده پر آبم اینچنین
زآنکه تو برده ای دل وُ گشته دلم از آن تو

سروشِ سروین

دوباره رهگذر کوی عشق می آید

دوباره رهگذر کوی عشق می آید
صبور حادثه دلجوی عشق می آید

گمان کنم که غزالی رمیده در راهست
اگرچه از پی اش آهوی عشق می آید

گرفته عطر ختن دشت بیقراران را
شمیم دلکش گیسوی عشق می آید

برای سایه محمل چه بهتر از اینکه
میان قافله بانوی عشق می آید

بگو به ماه شب آسمان بی تابی
چکاد آینه، ابروی عشق می آید

پیاله های می اشتیاق لبریزند
بسوی میکده هوهوی عشق می آید

به شوق دیدن گل با تمام زیبائی
صدای نغمه کوکوی عشق می آید

علی معصومی

آنگونه شکستم که خودم را نشناسم

آنگونه شکستم که خودم را نشناسم
در هر اثرم نیک بدیدم تویی تو
دل کندم از آن قصه تلخی که شنیدم
آن غصه شیرین که سوزاند تویی تو
با دست خودم بار و بنت را گره بستم
تا نرم شود بیم فراقی که تویی تو
راهی شده ایم هر دو به مقصود جدایی
با زخمی پر از درد که حالا تویی تو

لقمان مداین

و صبح از چشمه غم میجوشد

و صبح از چشمه غم میجوشد
بارانی که پنجره هارا میشست
روی برگ میریزد..
تو در این باغ طمع تنهایی
خوب گوش کن
تنها
سایه هارا بخراش
در سبد بگذار و به تاراج ببر.
خواب این مورچه ها ، تو خالیست.
مرگ را در عشق بریز و حل کن
مثل ماهی در اب
مثل ابر در آسمان
تو در این جوخه ، تنهایی..

نگین نوری