صبح شد،خواب گذشت

صبح شد،خواب گذشت
زندگی بار دگر،
از کوچه های غریبه با خوشبختی گذشت
بغض،درد،خشم،نفرت
از ذهنهای پریشان گذشت
آن طرف تر کم کَمَک
مرگ از اضافه کاری درگذشت
تن رها،باد درگیر خیال
از گوشه ی تصویری آشفته حال
باز رویای آزادی گذشت

نازنین رجبی

دشتی که پرازگل است

دشتی که پرازگل است درباورمن روزی خزان خواهدشد
فواره چون بلند شود روزی سرنگون خواهد شد
گفتیم و شنیدند و جوابی نشندیم هرگز
بارها گفته ایم و میگویم همانا همان که خواهد شد
گرچه ماها نباشیم تابدانیم چسان خواهد خواهدشد
واره راسیل خواهدبرد دنیا تماشا گرآن خواهدشد

محمودفتحی چقاده

در این دریای طوفانی ، امید ساحلی دارم

در این دریای طوفانی ، امید ساحلی دارم
نگو راه نجاتی نیست ، که از تسلیم ، بیزارم
به دنبال سحرگاهان ، همه شب را سفر کردم
نیامد در افق نوری ، ولی بی تاب دیدارم
نگو تکرار بیهودست ، تقلاهای پی در پی
نگه کن بر نفسهایم، که من زنده به تکرارم
چو قدرش را ندانستم ، در ایام سبکبالی
به قدر ذره ایی مرهم ، در این دوران که بیمارم
نمی دانی پریشانی، بدوشم بار سنگین است
پریشان از چه می سازی که خود در آن گرفتارم
در این ویرانه می بینی زوال سقف و دیوارش
کجا دست مددکاری ، کنون که زیر آوارم
مزن ای باد پاییزی ، به باغ نیمه جان تن
نسیم خوشتری باید ، بهاران را سزاوارم
اگر در شوره زار بخت، فقط یک غنچه بار آید
به هر یک ذره از خاکش تشکرها بدهکارم
بیا مهمان محبوبم ، کنار سفره ام بنشین
تو می بینی بر این دعوت ، سرا پا غرق اصرارم
طلوع صبح آبادی چه وقت آید به بام من
سراسر لحظه هایش را به جان و دل خریدارم
فضای سرد و نمناک زمستان را نمی خواهم
منم چون دیگران در سر ، هوای تازه ایی دارم


محمدحسین یاعلی

آن قَدَر سیر بخندی که لبت قند شود

آن قَدَر سیر بخندی که لبت قند شود
یک نفر هم به تو دلبسته و دلبند شود
غزل از آنِ غزالی است که سرمست بُوَد
روح و احساس من از عشق هنرمند شود
آن قَدَر خلق نمودم به تو شعری و سرود
ترسم این روحِ پر از شور خداوند شود
دَم به دم با عطشِ عشق تو می سوزم تا،
نفسم با نفسِ گرمِ تواَم بند شود
گرچه در عشق بجز درد و فراقی نَبُود
من به جان می خرم این درد که هر چند شود
مُهر تایید تو خورده است همه اشعارم
چه غمی دارم اگر این غزل،این بند شود:
هر چه گویم سخن و هر چه سرایم غزلی،
کاش بر قلب تو دلچسب و خوشایند شود .


مجید جعفرزاده کسیانی

دست از بوسه ما ساده جدا کرد و نباید می کرد

دست از بوسه ما ساده جدا کرد و نباید می کرد
جان شیرین به عبث برد و فنا کرد و نباید می کرد
گفتمتش هستی من خاک درت گفت نیارزد دون است
باور از ما زده تقدیم جفا کرد و نباید می کرد
با که گویم که پناهش به قفس قفل ز داخل بر در
چشم در چشم خطر قلعه رها کرد و نباید می کرد
من نگهبان درش شام و سحر سینه سپر جان بر کف
او سفر بی که دهم اِذن و رضا کرد و نباید می کرد
یا رب از کاتب عرشت کنم ار پرسش و جویم پاسخ
عذر خواهم ز تو این بنده صدا کرد و نباید می کرد
پا به هفتاد و به صدها گنهم معترفم تا امروز
هستم اما گل من گو چه خطا کرد و نباید می کرد
آفرین بر تو احد هستی و اللهُ صمد بی انباز
میل اما به خلایق دل ما کرد و نباید می کرد
هرچه گویم دلکم مثل همه ساکن و بی پروا باش
خشم گیرد ز چه این شعله به پا کرد و نباید می کرد
میخ تابوت تو آن آجر گورت به سرم می کوبید
بهتر از زندگی ام وا أَسَفا کرد و نباید می کرد
مردم از من شده رنجیده و من روی ز آنان گردان
هر یک از ظنّ خودش خوف و رجا کرد و نباید می کرد
من سبکبار تمامت شده ام حلقه یِ تو بر گوشم
شاهم اما ستمش بر ضعفا کرد و نباید می کرد

مجید نیکی

گذر کردیم وندیدند.

گذر کردیم وندیدند.
نشستیم و نیامدند.
گفتیم و نشنیدند.
ریا سرعت و مهارت عجیبی برای دوستی داشت.
شعر می خواند عالی.
می پاشید خیلی خوب.
می کاشت ردیف بر ردیف سر سبز.
می بارید بهتر از آسمان.
قصه می گفت بسیار شنیدنی تر از داستان سیاوشان.
حتی عشق را رنگ می زد به دلربایی فرهاد.
به جنگ دو دیوانه افرین می گفت و حماسه ساز.
کودکان را نوازش می کرد
تا رشد کنند
مدرسه بروند
یاد بگیرند و بخوانند آوازش را.
خوراک می داد.تا نفس بکشیم.
و بیاییم به خیابانش
گل بکاریم تا بخندد. شادمان.

علی محسنی پارسا

دیگر تنها نیست

دیگر تنها نیست
کتابی که باد ورق می‌زند
باد اولین خواننده‌ی آن کتاب است

شبنم حکیم هاشمی